سير علوم و تاريخ شيعه در عصر سيدالشهداء عليهالسّلام [99]
عصر امامت آن حضرت پس از مسموم شدن و شهادت برادرشان حضرت امام ممتحن مجتبي عليهالسّلام تا مدّت ده سال كه معاويه زنده بود و با تمام قدرت و مكنت بر أريكة خلافت غاصبه تكيه زده بود و سلطنت مينمود، بسيار سخت و ناهنجار بود. سيل غنائم و بيت المال مسلمين به دمشق سرازير ميشد، و فقط معاويه آن را صرف مطامع خود ميكرد، و در راه برقراري و ثبات و إبقاء و اثبات حكومت خويش از هيچ چيز دريغ نمينمود، جوائز و صِلات هنگفت ميداد، و بالعكس بنيهاشم و ذراري رسول الله را بر أساس همان سياست، گرسنه و تشنه بدون لباس و ساتر عورت، و بدون أرج و قيمت نگه ميداشت، تا به جائي كه دخترانشان به مقام بلوغ و بخت رسيده، شوهر نميتوانستند بكنند، پسرانشان به تكليف و رشد رسيده، قدرت بر ازدواج نداشتند. پسران به فعلگي، دختران به بافندگي، در پشت چوبهاي ريسندگي و بافندگي عمرشان سپري ميشد. حديث و تحديث از فضائل اميرالمومنين عليهالسّلام جرم لايغفر محسوب ميگشت. نه روايتي و نه تفسيري، نه علمي و نه درايتي. زمام به دست فرمانداران مدينه، و واليان و أئمّة جمعه و جماعات بود كه شخصاً خودش معيّن ميكرد. سَبّ و لعن، ناسزا و شتم به أبوتراب امري رائج و دلپسند حكومت بود، و سياست كليّة وقت، و سياست مدينة منوّره بالخصوص بر آن صحّه مينهاد. مروان حكم و أبوهريره در اجراي مقاصد معاويه، از هم گوي سبقت ميربودند، عبدالله بن عُمَر و عبدالله بن زُبَيْر در اخفاء مناقب علي و خاندانش، اهتمام عجيبي داشتند، عائشه با تمام قوا در كتمان فضائل ميكوشيد، و پنهان ميداشت. روايات و اخبار لاتُعَدّ و لا تُحْصائي را كه از رسول اكرم شنيده بود، و يكايك را بخصوصه از بر داشت به خاك نسيان تعمّدي سپرده، از آنها دم فروميبست، و در عداوت با بنيهاشم و إعمال نظر و حسد و افكار جاهلانة جاهليّت خود مُصِرّ و پافشار بود. سعد بن أبي وَقَّاص هم كه فاتح اسلام بود و اخباري را به ادّعا و اقرار خود از زبان پيغمبر شنيده است، قصري عالي در بيرون مدينه ساخته، و با كنيزان زيبا چهره به تعيّش و تنعّم و تفكّه مشغول و...
اي واي بر عاقبت اين امَّت بخت برگشتة بيساربان و بيشبان كه افكار و آراء شيطانيّه از هر سو بدان حملهور شده، و زمام و عنان گسيخته، مذهب وارونه، و دين واژگون شده، شيطان به صورت خدا، و ديو در قالب فرشته درآمده، چشمهاي بَصَر و بصيرت مردم كور، گوشهايشان كر گشته و قابليّت سماع و استماع را چه زود از دست دادهاند! و همه مطيع و مُنقاد خليفة بازيگر و هنرپيشهاي شدهاند كه درصحنه بهظهور رسيده است و بر عليبنأبيطالب و فرزندش امام حسن فائق گرديده و آنان را بهديار عدم فرستاده است. اينك بهسوي قبلة رسولالله خطبه ميخواند، و برمنبر و محراب او ميرود، و ميجهد، و همه را تحت سيطره وهيمنة خود درآورده است!
اينجا ديگر كار از كار گذشته است، حديث و روايت رونق ندارد، از مكاتبه و تدوين و تصنيف كاري ساخته نيست. فرياد معاويه طوري طَنين انداخته است، و كوه و دشت و صحرا و هوا و دريا را پر كرده است كه با امپراطوريهاي جبَّار و هتّاك عالم در طول تاريخ شانه ميزند، و اگر اين چنين بماند، هزار سال و يا بيشتر امكان دوام و استمرار دارد. اينجا ديگر نصيحت كردن و بيان موعظه و آداب به درد نميخورد. زيرا با بيعت حتميّه گرفتن براي ولايتعهد يزيد زناكار، جفا پيشه، خَمّار هتّاك شاعر باده و شراب، و حليف زنان مُغَنِّيه و ميمون بازي با أبوقيس، و تمسخر به دين و آئين، و مبدأ و معاد و حجّ بيت الله الحرام، دعوت انفرادي و تشكيل جلسة درس دادن، و آثار و سنَّت رسول خدا را بر شمردن، به هيچ وجه من الوجوه مفيد فائدهاي نيست.
اينجا حسين را ميخواهد، كه نشترش را از زمين كربلا به دل شام پرتاب كند و آن قُرْحه و دُمَل را بشكافد، و أبوسفيان و معاويه و يزيد و خاندانش را با جرقّهاي خاكستر نمايد.
حسين اين كار را كرد و مُوَفَّق آمد.
در باب شهادت و اسرار شگفتانگيز آن، چه بسيار گفتهاند و نوشتهاند، ولي ما در اينجا به مختصري از مختار گفتار عالم جليل مظَفَّر اكتفا ميكنيم. وي پس از شرحي در اين باره ميگويد:
چقدر راستگو بوده است گويندة اين كلام كه: إنَّ الإسلام عَلَوِيٌّ، وَ التَّشَيُّعَ حُسَيْنِيٌّ! «حقّاً و حقيقةً، اسلام برپاخاستة اميرالمومنين است، و تشيّع برپاخاستة سيدالشّهداء!»
چرا كه شمشير اميرالمومنين عليهالسّلام كه با آن به خَراطيم مردم زد تا گفتند: لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ، همان يگانه باعث انتشار پرچمهاي نصرت، و برافرازندة أعلام فتح و ظفر، و بيرون آورندة مردم از ظلمات كفر به سوي نور ايمان بوده است.
زيرا علي عليهالسّلام در جميع جنگهائي كه در محضر رسول الله حضور مييافته است، يگانه در هم كوبنده و فاتح و سردار پيروز و غالب بوده است.
همچنان كه اگر آن فداكاري كريمانه و آقامنشانة حسين نبود، به واسطة سعي و جدّيّت بنياميَّه، دين به صورت آئين اموي درآمده بود. و آن ثمرهاي در برنداشت غير از فساد در روي زمين، و ارتكاب هرگونه امر ناپسند و هتك مُحَرَّمات، و فسق و فجور با أعراض، و سَفْكِ خونها، و نهب و غارت اموال، الي غيرذلك از اموري كه اسلام براي نابود كردن اصل و اصول آن، و براي برانداختن و از ريشه برآوردن جرثومه وجذورآن، و تطهيرپيكر مجتمع ازامراض نابودكننده و مهلكة آن آمدهاست.
أبو عثمان جاحِظ ميگويد: وَ تَفْخَرُ هَاشِمٌ عَلَي بَنِياُمَيَّةَ بِأنَّهُمْ لَمْيَهْدِمُوا الْكَعْبَةَ، وَ لَمْ يُحَوِّلُوا الْقِبْلَةَ، وَ لَمْ يَجْعَلُوا الرَّسُولَ دُونَ الْخَلِيفَةِ، وَ لَمْيَخْتِمُوا فِي أعْنَاقِ الصَّحَابَةِ، وَ لَمْيُغَيِّرُوا أوْقَاتَ الصَّلَوةِ، وَ لَمْ يَنْقُشُوا أكُفَّ الْمُسْلِمينَ، وَ لَمْيَأكُلُوا الطَّعَامَ، وَ يَشْرَبُوا عَلَي مِنْبَرِ رَسُولِ اللهِ صلياللهعليهوآلهوسلّم، وَ لَمْيَنْهَبُوا الْحَرَمَ، وَ لَمْ يَطَأُوا المُسْلِمَاتِ فِي دَارِ الإسلام بِالسِّبَاءِ.[100]
«افتخار بني هاشم بر بنياميّه آن است كه: ايشان كعبه را منهدم نكردند، و قبله را تغيير ندادند، و مقام پيغمبر را پستتر از مقام خليفه به شمار نياوردند، و بر گردنهاي صحابه داغ ننهادند، و اوقات نماز را تغيير ندادند، و به دستهاي مسلمانان بانقشهاي ثابت مهر ننمودند، و بر فراز منبر رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم طعام و شراب نخوردند، و حرم خدا را غارت نكردند، و در دارالإسلام بانوان مسلمين را به اسارت نگرفتند، و با آنان جماع و آميزش به عنوان كنيزي و بردگي ننمودند.»
اينها برخي از آن وقايع است كه ابوعثمان و ارباب تاريخ ذكر نمودهاند.
و اگر اين اعمال دوام مييافت، بدون معارضي كه آن را براندازد و روي زمين را از آن تطهير كند، رفته رفته امر معروف و شناخته شدهاي در ميان مردم قلمداد ميگرديد. پس چه وقت مردم بايد به عمل بر شريعت بازگشت نمايند، با وجودي كه اين گونه بدعتها و افعال مهلكة شنيعه، آشكارا عمل ميشود؟! و در بجا آوردن آنها نه در صورت پنهاني، و نه در صورت آشكارا و هويدائي، كسي از ارتكاب آنها از خدا نميترسد؟!
فقط و فقط نهضت امام حسين بود كه ضلالت قوم و تَجَرِّيشان را بر شريعت، و هتكشان محرَّمات دين را، و خروجشان را از دين، بلكه أقوالاً و اعمالاً قيامشان را بر عليه دين آفتابي نمود.
و براين اصل، ميتوان طلوع ماهتابان شب چهاردهم اهل بيت را بعد ازغروبش، تا نزديك شدن به أوان اُفولش، از جملة اسرار آن شهادت دانست: آن اسراري كه بسياري ازآن تا بهحال مجهول مانده است، و تنها مقدار كمي از آن روشن شدهاست به طور واضح و آشكارا كه ميتوانند حتَّي غربيها با دست خود آن را لمس كنند.
و اميد است زمان آينده براي ما مقداري از اسرار پنهاني دگر آن را كه تا امروز براي ما مجهول مانده است و از چشمهاي بصر و ديدگان بصيرت محجوب ميباشد، كشف و پردهبرداري كند.
وآنچه تو را ارشاد مينمايد بهآنكه شجرة تشيّع، نموّش و شاخههايش از آن دماء طاهره و خونهاي طيّبه سيراب گرديده آن است كه أنصار بنياميَّه، نزديك است كه دلهايشان از غيظ و خشمي كه بر اثر نهضت حسيني پديد آمده است، پاره پارهگردد. آنان پيوسته با انواع وسائل و أساليب مختلفهاي پردههائي ميبافند و بر خورشيد درخشانآن فداكاري وقرباني مينهند، بهگمان آنكه ميتوان چشمةآفتاب را باغِرْبال مختفي نمود وَ هَيْهَات چقدر دور است اين تمويه وخدعه از آن مقصد و مقصود؟!
به علِّت آنكه أنوار آن شهادت، افق اسلامي را روشن كرده است، و آن تاريكيها و أوهام أضاليل امويّه را پاره كرده و شكافته است، و حواس را متنبّه و متوجّه به فوائد و ثمرات ملموسة آن تضحية كبري و فداكاري عظيم كرده است، و به خسران و زيان بنياميّه در جنايات و محصول به دست آمدهاش آگاه نموده است گرچه ايَّام قليلي آنان را مستي پيروزي و باد غرور درسر گرفت، و تكاني غرور آميز به خود دادند. و پيوسته أنصار و ياران اميّه در كتمان حقّ جدّي بليغ و سعيي وافر دارند به پندار آنكه باطل را ميشود با اراجيف به علوّ و منزلت نشانيد، و با نسائج اوهام و بافتههاي خيالي عيوبش را پوشانيد، و با ريسمانهاي پاره و درهم رفته آن را رونق بخشيد، و قمر حق و حقيقتِ طالع، تواني در خود ندارد تا بتواند آن را رسوا سازد!
و آنان را وانداشت به اينكه اين نهضت شريف را به ثمن بخس اندازهگيري كنند و از ارزش آن بكاهند جز مشاهدة آثار اين نهضت، و آن انتشار تشيّع و نموّ روز بروز آن بود، و نيز لمس نمودند و ديدند كه: اسلافشان مفتضح و رسوا گرديدهاند بهواسطة اين جنايتي كه بر خود نمودند، و با دست خود مرتكب آن شدند، و بر فضيحت و رسوائيشان همين بس كه خودشان اعتراف به فضيحتشان نمودهاند.
پس از واقعة طفّ، عبيدالله بن زياد از عمر بن سعد، نامهاي را كه در آن به او فرمان قتل امام حسين عليهالسّلام را نوشته بود، طلب كرد. عمر گفت: مَضَيْتُ لاِمْرِكَ وَ ضَاعَ الْكِتَابُ! «فرمانت را انجام دادم و نامه گم شده است!»
ابن زياد گفت: لِتَجِيئَينَّ بِهِ! «البّته و بدون شك آن را بايد بياوري!»
عمر گفت: تُرِكَ وَاللهِ يُقْرَأُ عَلَي عَجَائزِ قُرَيْشٍ اعْتِذَاراً إلَيْهِنَّ بِالْمَدِينَةِ. أمَا وَاللهِ لَقَدْ نَصَحْتُكَ فِي حُسَيْنٍ نَصِيحَةً لَوْ نَصَحْتُهَا أبِي: سَعْدَ بْنَ أبِي وَقَّاصٍ كُنْتُ قَدْ أدَّيْتُ حَقَّهُ!
«قسم به خداوند براي معذرت طلبي از پيرزنان قريش، آن نامه گذاشته شده است در مدينه تا بر ايشان خوانده گردد! آگاه باش! قسم به خداوند، من دربارة حسين به تو تحقيقاً نصيحتي كردم كه اگر آن نصيحت را به پدرم: سعد بن أبي وَقَّاص مينمودم حقّاً حقّ پدري او را نسبت به خودم ادا كرده بودم.»
عثمان بن زياد برادر عبيدالله گفت: صَدَقَ وَاللهِ؛ وَدِدْتُ أنَّهُ لَيْسَ مِنْ بَنِيزِيَادٍ رَجُلٌ إلاَّ و فِي أنْفِهِ خِزَامَةٌ إلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ وَ إنَّ حُسَيْناً لَمْ يُقْتَلْ!
قَالَ: فَوَاللهِ مَا أنْكَرَ عَلَيْهِ ذَلِكَ عُبَيْدُاللهِ[101].
«عمر بن سعد راست ميگويد؛ قسم به خداوند، من دوست داشتم يك نفر از پسران زياد بن أبيه باقي نميماند مگر آنكه تا روز قيامت حلقة بردگي و مَذَلَّت را در پرّة بينياش فرو ميبردند، وليكن حسين كشته نميگشت. راوي گويد: چون عبيدالله اين سخن برادر را شنيد، در مقام اعتراض و انكار برنيامد.»
آخر چگونه ميتوانند آن تضحيه و فداكاري را بپوشند در حالي كه داستان آن به شرق و غرب بلاد رسيده است و بر بالاي منابر صريحاً اعلان گرديده است. و اين اوراق و كتب پيوسته و به طور مداوم بر آن قرباني گريه و زاري ميكند، و در هر زمان و مكان به آن فاجعة موجعه و مصيبت مولمه نوحه سرائي مينمايد.
چرا به اين طرف و آن طرف ميروي؟! اين پايتخت بنياميّه - شام - را بنگر! آن شامي كه روز قتل امام حسين عليهالسّلام را عيد گرفتند، و سرهاي شهيدان و اسيران را با طبلها و دائرهها وارد كردند! و چند روزي به همين منوال بماند با علامتهاي زينت و فرح، ناگهان ورق برگشت و مجالس عزاداري براي گريه و ندبة بر حسين بر پا گرديد، چشمها گريان شد، و لعنت از هر سو و كنار بر بجا آورندة اين ذنب عظيم نثار گرديد. بيا و تماشا كن! اين است نام امام حسين كه بر مسجد أعظم شام نوشته گرديده است، و در موضع به دار آويختن سر مقدّس او لباس سياه را به عنوان شعار حزن بر روي آن در همان مسجد كشيدهاند. بيا و ببين چقدر از قبور اهل بيت كه با وجود كثرت آن در آن شهر - شهر دمشق - همگي با قبّهها و زائران مداوم معمور گرديده است، و با نفيسترين فرشها مفروش گرديده، و با زيباترين چراغها روشن ميگردد. قبر معاويه و يزيد در عاصمه و پايتختشان در شام كجاست؟! كجاست زائرين آنها ا پيروانشان و از سائر أصناف مردم؟![102]
اين است شأن حقّ و اهل حقّ كه أبداً گذشت ايَّام نميتواند خطِّ بطلان بر آن بكشد، و باطل و پيروان باطل را توان و قدرت آن نيست كه آن را بميرانند. و به زينتهاي تو خالي و مُشَوَّه دنيا و اربابان آن گول نميخورد مگر كسي كه خدا را فراموش كند، و خداوند هم نام و ذكر او را از ميان برميدارد و به فراموشي مياندازد. كجا اميَّه و أنصار اميَّه ميتوانند بر حقّ، بلندي و تطاول گيرند، و وجود خارجي و شخص كريم واقعي وي را از صفحة وجود براندازند؟![103]
صَـلَّي اللهُ عَلَيْكَ يَا أبَاعَبْدِاللهِ وَ عَلَي الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكَاتُهُ.
بازگشت به فهرست
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام زينالعابدين عليهالسّلام
دَأب و ديدن اهل بيت رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم بعد از حادثة كربلا، نشر و انتشار وقايع و قضاياي وارده به كشتگان طفّ بود، و به آنچه از دهشت و فزع و غارت و ضرب و كتك و اسارت بوده است. بدين طريق كه حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام تمام مدت زندگي خود را به گريه بر پدرشان سپري نمودند.[104] هيچ نوع طعامي و نوشيدني براي ايشان نميآوردند مگر آنكه به اشكهاي چشمشان ممزوج ميشد، و بر همين منوال فرزندان امام از آن حضرت بودهاند. بلكه پيوسته مجالس عزا و ماتم را براي گريستن براي آنحضرت منعقد ميساختهاند و شعر رثاء مرثيه خوانان را استماع مينمودهاند.
و چه بسيار پرده ميآويختند و در پشت آن دختران خاندان رسالت را مينشاندند تا اثر اندوه و داغ مرثيهها را استماع كنند، و بر روي زمين افتادگان و شهيدان وقعة طفّ و بر اسارت عقيلههاي بنيهاشم گريه نمايند. بلكه از اين گذشته، ترغيب و تشويق مومنين بود بر اقامة ماتم و حزن براي گريستن به جهت آن حادثة خطيره، و فاجعة عظيمه؛ و بر ترغيب بر زيارت قبر سيّدالشّهداء عليهالسّلام گرچه بر چوب باشد (اشاره به آنكه زيارت مستلزم به دار آويختن آنان ميشد).
مومنين اين دعوت را لبّيك گفتند، و از آن پس هميشه مجالس عزا و ماتم برپا و زيارت حضرت دوام داشت. و بدين جهت در ايَّام بنياميّه و مقداري از دولت بنيعبّاس مخصوصاً در عصر متوكّل، به شيعيان انواع آزار و اذيّت و عقوبت، واردههائي سخت و مهلك رسيد.
شيعيان در اين امر به قدري ايستادگي و مقاومت نمودند تا به آرزوي خود رسيدند، و به طور علني و آشكارا مجالس ماتم بر پا شد و عَلَناً و آشكارا زيارت آن شهيد مظلوم رائج گرديد و به جائي رسيد كه تو امروز مشاهده ميكني!
و به طور مدام و مستمر، أئمّة اهل البيت امر به نشر دعوت حسيني مينمودهاند، با تمام وسائل و امكانات نشر.
و از ائمّه: بيشتر، جدِّشان مصطفي صلياللهعليهوآلهوسلّم بود كه بر حسين فرزندش عليهالسّلام گريه كرد، و براي گرية بر او ترغيب و تحريض به عمل آورد. و در موقع قيام و نهضتش، مردم را از قبل براي كمك و نصرتش تشويق فرمود، و براي زيارت او بعد از شهادتش، اصرار و إبرام نمود در حالي كه حسين هنوز زنده بود.
أنَسُ بنُ حارِث بن نَبيه شنيد كه: رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم ميفرمايد: إنَّ ابْنِي هَذَا - يَعْنِي الْحُسَيْنَ عليهالسّلام - يُقْتَلُ بِأرْضٍ يُقَالُ لَهَا: كَرْبَلاَ. فَمَنْ شَهِدَ ذَلِكَ مِنْكُمْ فَلْيَنْصُرْهُ!
«تحقيقاً و حتماً اين پسر من يعني حسين عليهالسّلام كشته ميشود در زميني كه به آن كربلا گويند. هر كدام از شما كه شاهد و حاضر در آن قضيّه باشد، واجب است او را نصرت كند!» أنَس به سوي كربلا رفت و با حسين عليهالسّلام كشته گرديد[105].
و ابنعباس ميگويد: أوْحَي اللهُ تَعَالَي إلَي مُحَمَّدٍ صلياللهعليهوآلهوسلّم: إنِّي قَتَلْتُ بِيَحْيَي بْنِ زَكَرِّيَا سَبْعِينَ ألْفاً، وَ إنِّي قَاتِلٌ بِابْنِ ابْنَتِكَ سَبْعِينَ ألْفاً! [106]
«خداوند تعالي به محمد صلياللهعليهوآلهوسلّم وحي فرستاد: من راجع به شهادت يحيي بن زكريّا هفتاد هزار نفر را به إزاء خون او كشتهام، و من راجع به شهادت پسر دخترت، هفتاد هزار نفر را خواهم كشت!» و احاديث وارده در اين شأن بسيار ميباشد.[107]
در اين صورت من چنين اعتقاد دارم كه: تو به اسرار اين اوامر و اقامة آن شعائر وقوف يافتي! به سبب آنكه ايشان در اثر ترغيب به آنها و اينها، ميخواهند انظار عامّه را به مصائبي كه بر شهيد ستم و كشتة ظلم وارد شده است متوجّه سازند و بهواسطة اين توجه دادن و متنبّه نمودن، البته اعلاء كلمة شَهَادتين و تنفيذ احكام شريعت مقدّسه خواهد بود. چرا كه سيّد الشّهداء عليهالسّلام جان خود، و جان نفائس گوهرانِ خزينة خود را قربان ننمود مگر براي اين منظور. و اينك ميدانم كه: تو واقف و خبير ميباشي به آنكه اين قرباني از وي به ثمر رسيد و آن دعوت از عامّة مردم به منصّة ظهور نشست.
و اگر هيچ فائده و ثمري بر آن مترتّب نميگشت مگر انعطاف افكار و نفوس مردم بر آن فاجعة واردة بر آن صريع جور و قتيل مظلوم، و بغضشان بر عليه كسي كه بدين فعل شنيع دست آلوده كرده است، همين بس بود كه پاداشي باشد كه اشفاق و ترحّم بر مظلوم ايجاب ميكند گر چه از غير أبناء آئين و دين او بوده باشند و بر شَنَان و عداوت بر ظالم گرچه از قوم خويشان و همكيشان و هم مذهبان خود او بوده باشند. و بدين لحاظ است كه مينگري ساير امَّتها و اگرچه مسلمان هم نيستند بر اين فداكاري و تضحيه، عطف نظر نموده و اين شجاعت و شيرمردي و اقدام را از سيّدالشّهداء عليهالسّلام تقدير ميكنند. و آن جُرْأت و هتّاكي بر قتلش را در آن احوال و موقعيّات بخصوص، خِزْي و شناعت و لكّة ننگي ميشمارند كه عار آن هيچ گاه با مرور سنين و أعوام، و گذشت ليالي و ايَّام شسته نخواهد گشت.
و بناءً عليهذا پيروزي و ظفر در آن شهادت، به كثرت اولياء و شيعيان او از مسلمين نيست، و نه به واسطة بسياري ياران و پيروان اهل بيت در هر شهر و بلدي كه اسلام بر آن سايه افكنده است، بلكه بايد نسبت به جميع عالم كه از اين حادثة مرد شجاع أبيّالنَّفْس حُرّ و آزاد كه شمشير ظلم و عدوان او را بر زمين كوبيده، اطلاع يافته است سنجيد و با همة جهان و عالم انسانيّت معيار و اندازه گرفت.
به علّت آنكه تاريخ به ايشان نشان نداده است، و عيان و مشاهده به آنان ننموده است جنگي را كه در آن حقّ و باطل رو به روي هم قرار گرفته باشند، سپس باطل غلبه يافته و از حق انتقام كشيده باشد انتقامي كه وحوش خرد كننده و درهم شكننده و امَّتهاي جاهليّتي كه أبداً ديني را نميشناسند، و از عاطفه و يا نظام بوئي به مشامشان نرسيده باشد، آن را مستنكر و قبيح بشمارند، تا چه رسد به امَّتي كه خود را منتسب به دين رحمت و عطف و محبّت، و به دين حق متصل ميداند.
به اضافة آنكه اين انتقام از كسي به عمل آمده است كه دعوت ميكند آنان را تا بدين دين و احكام آن عمل نمايند. و آنان هم چنين معتقدند كه در زير ساية رواق آن دين نشستهاند و بهرهور هستند، و معترفند كه آن شهيد قتيل، خودش داعية حقّ و پسر صاحب شريعت ميباشد.
چون عبيدالله بن زياد داخل كوفه شد و بر مسلم بن عقيل مظفّر آمد - مُسْلِمي كه رسول حسين عليهالسّلام و دعوت كننده از جانب او بود - شروع كرد به گرفتن كساني كه گمان وَلاء اميرالمومنين عليهالسّلام دربارة آنها ميرفت، و افرادي را كه متّهم به تشيّع بودند حبس نمود تا به جائي كه جميع زندانها از آنان پر شد از ترس آنكه مبادا در پنهاني به طور آهسته آهسته براي نصرت امام حسين عليهالسّلام از كوفه بدر روند.
و همين امر موجب آن است كه با وجود كثرت شيعيان علي در كوفه، انصار سيّدالشّهداء عليهالسّلام در كربلا قليل بودهاند. و بهطوري كه گفته شده است: در محبس او دوازده هزار شيعه بوده است، و چه بسيار از مردان سرشناس و رجال زعيم و موجَّه در ميانشان بوده است، امثال مختار، و سليمان بن صُرَد خُزاعي، و مُسَيِّب بن نَجَبَه، و رِفَاعَة بن شَدَّاد، و ابراهيم بن مالك الاشتَر.
و به مجرّد آنكه ايشان پس از واقعة كربلا از زندان وي خارج شدند، چهار هزار نفر از ايشان به رياست سليمان بن صُرَد نهضت كردند، و آمدند بر كنار قبر امام حسين عليهالسّلام و نداي كشته شدن او را سر دادند، و بر او گريستند و با كمال شدّت با اُمَويين محاربه كردند تا آنكه اكثرشان هلاك شدند، و معذلك از مقاومت در برابر آنها دست برنداشتند تا آنكه مختار در كوفه ظهور نمود، و به وي ملحق شدند.
ابن زياد جماعتي از شيعيان را به دار آويخت كه در طليعة آنان عبدصالح مَيْثَم تَمَّار[108] بوده است. عبيدالله امر كرد تا دو دست و دو پاي وي را قطع كردند، و او به همين منوال بر بالاي چوبة دار مشغول به بيان فضائل اميرالمومنين عليهالسّلام بود، گويا خطيبي است كه بر روي چوبهها سخن ميگويد.
عبيدالله امر كرد تا زبان او را بيرون آوردند و بريدند، سپس شكمش را دريدند تا بمرد، رحمة الله عليه. و اين فعل پرقساوت و فظيع، كار مختصري بوده است از آنچه ابنزياد با شيعه انجام داده است. اگر براي او نبود مگر واقعة كوبنده و خرد كنندة طفّ و كشتن امام حسين عليهالسّلام و خاندان و اصحاب او هر آينه كافي بود كه همين قضيّه از عظمت جزع و فزع، آسمانها و زمينها را به لرزه درآورد.
حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام به طوري كه در «شرح نهج البلاغة» ج 3 ص 15 وارد است ميفرمايد:
ثُمَّ لَمْ نَزَلْ أهْلَ الْبَيْتِ نُسْتَذَلُّ وَ نُسْتَضَامُ وَ نُقْصَي وَ نُمْتَهَنُ وَ نُحْرَمُ وَ نُقْتَلُ وَ نُخَافُ وَ لاَنَأمَنُ عَلَي دِمَائِنَا وَ دِمَاءِ أوْلِيَائنَا- إلي أن قال عليهالسّلام: - وَ كَانَ عِظَمُ ذَلِكَ وَ كِبْرُهُ زَمَنَ مُعَاوِيَةَ بَعْدَ مَوْتِ الْحَسَنِ عليهالسّلام فَقُتِلَتْ شِيعَتُنَا بِكُلِّ بَلْدَةٍ وَ قُطِّعَتِ الاْيْدِي وَ الاْرْجُلُ عَلَي الظِّنَّةِ، وَ كَانَ مَنْ يُذْكَرُ بِحُبِّنَا وَ الاْنْقِطَاعِ إلَيْنَا سُجِنَ أوْ نُهِبَ مَالُهُ أوْ هُدِمَتْ دَارُهُ.
ثُمَّ لَمْ يَزَلِ الْبَلاءُ يَشْتَدُّ وَ يَزْدَادُ إلَي زَمَانِ عُبَيْدِاللهِ بْنِ زِيَادٍ قَاتِلِ الْحُسَيْنِ عليهالسّلام.
«از آن به بعد پيوسته حال ما اهل بيت چنان بود كه مورد ذلّت و ستم واقع ميشديم، و به مكان دور تبعيد ميگشتيم، و خوار و زبون قرار ميگرفتيم، و از جميع حقوقمان محروم ميگشتيم، و كشته ميشديم، و مورد ترس و وحشت واقع ميگشتيم، و بر خونها و جانهاي خودمان، و بر خونها و جانهاي مُواليانمان ايمني نداشتيم.
(تا آنكه حضرت ميفرمايد:) و بيشترين و بزرگترين اين وقايع در زمان معاويه بود، پس از مرگ امام حسن عليهالسّلام. در اين زمان شيعيان ما را در هر شهري ميكشتند، و بر اتّهام و گمان تشيّع، دستها و پاها قطع مينمودند، و هر كس كه نامي از وي در محبّت ما و اتّصال به ما برده ميشد، محبوس ميگرديد و يا مالش دستخوش غارت قرار ميگرفت، و يا خانهاش منهدم ميگشت. سپس پيوسته بلاء شدّت ميگرفت و افزوده ميشد تا زمان عبيدالله بن زياد قاتل حسين عليهالسّلام.»
شما در اين عبارات مذكوره از امام باقر عليهالسّلام بنگريد - اين امام صادق امين - كه چگونه با لحني دردناك براي ما توضيح ميدهد آنچه را كه برايشان و بر شيعيان ايشان واقع شده است از انواع بلاها و عظمت گرفتاريها و مصائب در أيّام ابن زياد و پيشتر از آن همانطور كه براي ما بيان ميكند آنچه را كه بعد از آن عصر به وقوع پيوسته است. و تاريخ بهترين گواه گفتار اوست
قيام مختار و مدح او
هنگامي كه يزيد با شتاب به هلاك رسيد، و حكومت امويِّين پس از وي چند روزي متزلزل گرديد، شيعه در كوفه در جستجوي زعيمي بود تا ايشان را گرد آورد و سروسامان بخشد، و خشم و غيظ دلهايشان را شفا دهد. چندي در اين انتظار بيش به سر نبردند كه مختار همچون شير ژيان بعد از كمين طويل و انتهاز فرصت مديد، بر امويان جهيد. شيعه گرداگرد او را گرفتند و تحت ركابش به راه افتادند.
مختار، رياست لشگر خود را به ابراهيم بن مالك اشتر سپرد، و به سپاه شام هجوم كرد و با بدترين وضعيّتي، آنان را شكست داده، پاره پاره نمود، و قائد سپاه شام را كه عبيدالله بن زياد بود بكشت.
و اين آرزوي همگي شيعيان و آرزوي أهل البيت بود تا وي كشته گردد. و رأس وي را به نزد حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام فرستاد. حضرت سجدة شكر براي خدا بجا آوردند، و در اين وقت بود كه بانوان هاشميّه لباسهاي حزن كه براي امام حسين عليهالسّلام بر تن كرده بودند بيرون آوردند.[109]
چون سپاه شام مغلوب و مخذول گرديد، شوكت و قدرت مختار و شيعيان تشديد يافت و به دنبال قَتَله و كشندگان سيّدالشّهداء عليهالسّلام و تعقيب آنان، جِدّي بليغ نمود، و يك نفر از آنها را بر جاي خود زنده نگذاشت مگر آن كه از دست او گريخته بود.
اين عمل مُجدّانه و ريشهكن كنندة مختار با سپاه امويّين و غلبه بر بنياميّه، موجب شد تا آنان كه دلهايشان از محبّت امويان و كشندگان سبط شهيد رسول اكرم خشنود و خرسند بود، بر مختار ايراد بگيرند، و بر آن هدف پاك و غايت طاهر نيّت بيشائبة او گرد و چرك اشكال بپاشند، آن هدفي كه مختار را بر آن انتقام راستين برانگيخت، و آن فقط خونخواهي از قاتلان و شريكان در دم سيّدالشّهداء عليهالسّلام بود. پينه و وصلة اشكال آنها گهي از اين قرار است كه: او از اين عمل قصد داشت براي عرب كه قاتلان امام حسين بودند، ننگ و عار و زشتي را ثابت كند.
اين اشكال غلط است. گويا خود مختار از عرب نبوده است، تا آنكه در فرصت انتقام از اسلام و عرب، به سر ميبرده است؟! (مختار پسر أبوعبيده، از طائفة بنيثقيف از أعراب اصيل شهر طائف بوده است.) و گهي اشكال مينمايند كه: او با اين نهضت خويشتن، داعية زعامت و رياست داشته است.
و من نميدانم: در اين صورت، چرا به دنبال قَتَله رفت و بيخ و بنيادشان را بركند؟ چرا اكتفا به كشتن مقداري از ايشان ننمود؟! و با انضمام بقيّة قاتلين به سپاه خود كه اين سياست حكومت و امارت و فرماندهي است، تأمين مقصود و هدف خود را نكرد؟! زيرا! استقصاء و پيگيري از جميع قاتلين، در دلهاي خونخواهانش، حِقد و كينهاي شعلهور ميسازد تا آنكه عندالفرصه بر او يورش برند.
طالب رياست، همچون معاويه ميباشد كه نهضت خود را در جنگ با اميرالمومنين عليهالسّلام در لباس خونخواهي از عثمان مُمَوَّه و مُشَوَّه ساخت. و همين كه رياست بدو رسيد و زمام امارت و حكومت به او سپرده شد، متعرّض احدي از قاتلين عثمان نگرديد و براي ايشان بدي نخواست، و چنان چشم پوشي متجاهلانه نمود كه گويا ابداً آن جنگ مداوم و شديد خونين از براي طلب خون عثمان نبوده است! تا حدّي كه چون دختر عثمان از او مطالبة خون عثمان از قاتلين را نمود، وي از دختر عثمان اعتذار جست.
اگر مختار در اين جهش و هجومش داراي نيّت درستي نبود، بسياري از مورّخين نهضت و شعار او را طَلَبِ ثار (خونخواهي) محسوب نميداشتند.
اين ابنعَبدرَبِّه است كه در «العِقد الفَريد» (ج 2 ص 230) ميگويد: چون مختار، ابنمرجَانَه و عُمَربن سَعد را كشت، شروع كرد به پيگيري و تعقيب قتلة حسين بن علي و كساني كه او را مخذول گذارده بودند، و همگي ايشان را كشت، و امر كرد تا حسينيها كه شيعيان بودند در كوچههاي شهر كوفه شبانه بگردند و دور بزنند و بگويند: يَا لَثَأرَاتِ الْحُسَيْنِ[110]! «اي خونخواهان حسين، به فرياد رسيد!»
و أبوالفداء در حوادث سال 66 از ج 1 ص 194 گويد: در اين سال مختار در كوفه خروج نمود و طلب خون امام حسين را كرد و جمع كثيري به دور او مجتمع گرديدند و بر شهر كوفه استيلا يافت و مردم با وي براساس عمل به كتاب خدا و سنَّت رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم و طلب خون اهل البيت بيعت نمودند. در اين هنگام مختار براي خونخواهي از قَتَلة امام حسين مُصَمَّم گرديد.
و نظير اين مطلب را از مختار، بسياري از ارباب تواريخ ذكر كردهاند، و سبب قيامش را خونخواهي شمردهاند.
و شايد اين هدف شريف از نهضت او موجب بغض و كينة او در دل پيشينيان گرديده است تا احاديثي را در قَدْح و ذَمِّ او جعل نمايند، و در مذهب و نظريّه، به او هرگونه امر شنيع را نسبت دهند.
باري، مختار هيچ گناهي ندارد مگر آنكه زمين را از گروهي كه محاربة آنان با خداو رسول خدا و اسلام به واسطة جنگشان با سبط شهيد بوده و جرأت بر ريختن خون او كردهاند پاك نموده است، و براي انتقام از اهل بيت قيام نموده است. چگونه براي آنان سست به نظر ميآيد كسي كه براي حقّ اهل البيت به دفاع و انتقامقيام نمايد؟! سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَ عُفْرَانَكَ! آيا اين معني انصاف و عدل انسان است؟!
عبدالله بن زُبَير در مكَّه ظهور كرد، و نه سال در جزيرةالعرب امارت و حكومت بدو تحكيم يافت. در اين زمان، امويّون سرگرم زدوخورد با ابن زبير و ابن زبير با امويّون بودند. و حضرت امام زين العابدين از اين تضارب و منازعة دنيوي بر كناربود. در اين زمان جمعي از مردم به فرا گرفتن علم، و جمعي به امور سياسي اشتغال يافتند به طوري كه در جميع بلاد، مردم به دو دستة امر سياست و امر دين اشتغال يافتند، تا به حدّي كه نزديك بود اين دو دسته كاملاً از هم جدا و منقطع گردند.
در اين عصر، ارتكاز علوم بر قواعد و اصول تثبيت گرديد، و مناظرات و محاجّهها شروع شد، و مذاهب و طرائق پديد آمد، و فقهاي سبعه در مدينه كه مردم در فقه بدانها مراجعه مينمودند، و آنان طبق آراء اهل سنّت و اصولشان بوده و مردم بر اين اساس بدانها رجوع داشتند، در اين عصر به وجود آمدند.
بازگشت به فهرست
قاسم بن محمد و سعيد بن مسيّب از صحابة امام سجاد عليهالسّلام
در ميان فقهاء سبعة مدينه دو نفر شيعه بودند: قاسم بن محمد بن أبيبَكْر كه از حواريّون امام زينالعابدين عليهالسّلام بود، و ديگر سَعيد بن مُسَيِّب كه وي را حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام تربيت كرده و پرورده بود. اين دو نفر نيز در ظاهر طبق آراء اهل سنَّت بودند. و از اينجا دستگير ميشود كه: پيش از پيدايش عصر امام صادق عليهالسّلام، تقيّه در ميان شيعه رائج، و حافظ ايشان بوده است.
در اين مدّت انعزال طويل حضرت امام سجّاد عليهالسّلام، شيعه به آن حضرت رجوع داشتهاند. و حضرت در انعزال و وحدت و نصب ماتم بر پدرش عليهالسّلام پيوسته و مستمر بود، و اين يك سياست إلهيّهاي بود كه حضرت ابومحمد عليهالسّلام از آن خُطَّه گام برداشت براي حفظ دين و آئين شريعت؛ به علَّت آنكه جميع مردم در كشمكش براي حكومت و سلطنت و در گيرودار بودند. حضرت از اين سياست الهيّه سود جسته و آن را فرصتي براي اظهار نمودن مظلوميّت سيّدالشّهداء عليهالسّلام به كار برده است. گرية مستمرّ آن حضرت بزرگترين ذريعه براي احقاق حق و ابطال شعائر دولتهاي جور بود. و انصراف او از سياست و اهل سياست فرصتي بود براي رجوع مردم به آنحضرت بدون آنكه مورد مواخذه قرار گيرند.
واقعة كربلا تمام مردم را گيج و گنگ كرده بود چون ابداً گمان نداشتند كه: آن گروه ستمگر بيدادمنش اموي در تعدّي و عُتُوِّ خود تا به اين حدّ پيش آمده و جسارت كند. و باور نميكردند كه: مردم در اطاعت از آنها و ارتكاب جرائمي به آلرسول به درجة وقايع مشهوده بالغ گردند. لهذا جمعي از همان محاربين از كردار ناهنجار خود پشيمان گشتند، و از حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام درخواست نمودند تا نهضت كند و آنان را نهضت دهد براي انتقام از بنياميّه. حضرت از قبول اين دعوت به شدَّت امتناع نمودند.
و از طرفي شيعياني كه تخلّف از اتّصال و التحاق به امام حسين و كشته شدن در برابر او را نمودند تأسّف خوردند، چون نميدانستند دشمنان با او اين فعل شنيع را بجايميآورند، لهذا همگي در حزن و غصَّة عميق بسر ميبردند، بعضي به حال ندامت، و بعضي به حال أسَف. و اين يكي از عواملي بود كه مردم بيعت خود را با يزيد شكستند، و واقعة حَرّه پيش آمد. حادثة كربلا ميل و توجّهي براي أكثريّت مردم نسبت به آل ابوسفيان باقي نگذارد. مضافاً بر آنكه يزيد از خَلاعَت و تَهَتُّك و زيادهروي در معصيت و هوسراني سهمي وافر داشت.
در اين زمان فَترت، شيعه چه در عِراقَين (بصره و كوفه) و چه در حَرَمَيْن (مكّه و مدينه) با سكون خاطر و آرامش أعصاب روزگار ميگذرانيد به طوري كه عبداللهبن زُبَيْر مجالي براي مقاومت با آنها را نيافت حتّي پس از استيلاء مُصْعَب بر كوفه و قتل مختار. اگرچه انگيزه ابنزبير در خطّ مشي خود و در خطبههاي خود دشمني و عداوت و محاربت با اهل البيت بود.
چند شبي كوتاه بيش نگذشته بود كه آل زبير بر جزيرةالعرب استقلال در حكومت پيدا كرده بودند مگر آنكه عمارت و حكومت به آل مروان از بنياميّه بازگشت نمود، پس از آنكه ايشان آل زيبر را سرنگون نمودند.
بازگشت به فهرست
جنايات حجاج و عبدالملك بر شيعه
همين كه عبدالملك بن مروان نفوذش را بر بلاد بگسترد، و پايههاي سلطنتش را استوار نمود، توجّه و التفات نظر خود را به اهل بيت و شيعيانشان معطوف داشت و براي نفس وي گوارا نبود كه شيعه در آن عزلت و آرامش روزگار به سر برد، لهذا سيّد آلالْبَيت و امام شيعه را كه در آن عصر حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام بود به شام آورد تا مقام و منزلت او را بشكند، و قدرت و قيمت او را كاهش دهد. امَّا اين عمل موجب شد كه عِزّت و كرامت حضرت زيادتر شد، به واسطة فضائل و معارفي كه از وي در طول سفر به ظهور رسيد.
شهر كوفه در آن ايَّام محل آبياري و درختكاري درخت تشيّع بود، عبدالملك در صدد برآمد تا آن درخت را از بيخ بركند، و شاخ و برگي از آن در تمام جهان باقي نماند. و كدام بازوئي تواناتر از بازوي حَجَّاج بن يوسف ثَقَفِي ميتوان يافت؟! او داراي قلبي است از آهن سختتر و هراسانگيزتر كه معني رقّت و نرمي را اصولاً ادراك نكرده است. و كدام مردي است كه بهتر و بيشتر از او دين خود را به ثَمَنِ بَخْس بفروشد - اگر فرض شود در آنجا ديني وجود داشت ـ؟! حَجَّاج همان كس است كه براي برقراري قصر پادشاهي براي عبدالملك با بيت الله الحرام كاري زيانمند كرد كه هيچ معاملهگري چنين زيان نميكند و متاع خود را بدين ثَمَنِ أوْكَس نميفروشد.
در اينجا حضرت امام باقر عليهالسّلام از روي عيان و مشاهده به ما خبر ميدهد آنچه را حَجَّاج بر سر شيعه آورده است همان طور كه شارح نهج البلاغة در ج 3 ص 15 ذكر كرده است:
حضرت ميفرمايد: ثُمَّ جَاءَ الْحَجَّاجُ فَقَتَلَهُمْ - يَعْنِي الشِّيعَةَ - كُلَّ قَتْلَةٍ، وَ أخَذَهُمْ بِكُلِّ ظِنَّةٍ وَ تُهَمَةٍ، حَتَّي إنَّ الرَّجُلَ لَيُقَالُ لَهُ زِنْدِيقٌ أوْ كَافِرٌ أحَبُّ إلَيْهِ مِنْ أنْ يُقَالَ لَهُ شِيعَةُ عَلِيٍّ عليهالسّلام.
«پس از آن حَجَّاج آمد، و شيعه را به أقسام گوناگونِ كشتن بكشت، و با هرگونه پندار و اتّهامي مأخوذ داشت تا به جائي كه اگر به مردي گفته ميشد: او زِنديق است يا كافر است، در نزد او بهتر بود كه به وي بگويند: او شيعة علي عليهالسّلام است.»
و مَدائني به طوري كه در شرح النَّهج ج 3 ص 15 آمده است گويد: عبدالملك ابن مروان ولايت امور را بهدست گرفت، و كار را بر شيعه سخت گرفت. حجّاج بن يوسف را به امارت و حكومتشان منصوب نمود. بنابراين مردم با بُغْض علي عليهالسّلام و موالات دشمنان علي و موالات كسي كه گروهي از مردم ميگفتند: او نيز دشمن علي است، به سوي حجّاج تقرُّب جستند.
فَأكْثَرُوا فِي الرِّوَايَةِ فِي فَضْلِهِمْ وَ سَوَابِقِهِمْ وَ مَنَاقِبِهِمْ، وَ أكْثَرُوا مِنَ الْغَضِّ عَنْ عَلِيٍّ عليهالسّلام وَ عَيْبِهِ وَ الطَّعْنِ فِيهِ وَالشَّنَئَانِ لَهُ.
«بنابراين مردم، شروع كردند در ساختن روايت بسيار در فضائل و سوابق و مناقب دشمنان علي، و در ساختن روايت بسيار در منقصت و فرومايگي علي عليهالسّلام، و در عيب و طعن و دشمني با او.»
نويسندة اين مطالب از حجّاج و اعمال زشت و قبيح او كدام يك را ذكر كند؟! حجّاج صفحاتي از تاريخ را سياه كرده است كه در عُمر دُهور و روزگاران فراموش نميگردد، و ما قلم خود را شريفتر از آن ميدانيم كه آن وقايع را ذكر كند. و چگونه ما صحيفههاي سپيد كتاب خود را نشر دهيم با بعضي از آن فضائح؟! اين صفحات، روايت فضيلت را ميطلبد تا بر روي آنها مسطور گردد.
و اگر اعمال قاسية او مجهول بود گرچه نزد بعضي از مردم، شرف و فضيلت، ما را وادار مينمود تا مقداري از آن را در اينجا بازگو كنيم به اميد آنكه كسي كه صاحب امارت و سلطنت ميباشد از كلام ما بهرهگيرد هنگامي كه بداند: إنَّ الْمَرْءَ حَدِيثٌ بَعْدَهُ، وَ إنَّ التَّارِيخَ يَحْفَظُ عَلَيْهِ الْجَمِيلَ وَالْقَبِيحَ. «مرد كه امروز حقيقتي و واقعيّتي است پس از امروز فقط به صورت گفتاري بر سر زبانها ميباشد، و تاريخ، هر عمل نيكو و هر فعل ناشايستهاي را كه انجام دهد براي او ثبت ميكند و محفوظ ميدارد.»
وليكن مردم همگي ميدانند كه: اين مرد فَظِّ غَليظ سختدل و خشن سيرت با كعبه و با كساني كه كعبه را قبلة خود قرار دادهاند، چه أفعالي را مرتكب گرديده است، بدون آنكه ميان شيعي، يا سُنّي، يا حَرُوري فرق بگذارد، و بدون آنكه بين حجازي، يا عراقي يا تَهَامي تميز قايل باشد؟![111]،[112]
بازگشت به فهرست
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام محمد باقر عليهالسّلام
آيةالله حاج شيخ محمدحسين مظفّر - أعلي الله درجتهالسَّامية - در كتاب «تاريخ الشِّيعة» گويد: شيعه در زمان حضرت امام محمد باقر عليه السّلام [113] از ناحية بنياميّه در تنگي و ضيق شديد نبود به مثابة ضيق و تنگنائي كه پيش از عصر آن حضرت در آن بودهاند. در زمان حضرت كاروانها به سوي وي براي سيراب شدن، و به نهايت مكيدن از آبشخورهاي دانش و معارف او از نقاط بعيده به راه ميافتاد. در عصر وي روايت و راويان از او بسيار گرديدند، و روايت و حديث از او به مقدار معتنابهي از آباء گرامي سابقش فزوني گرفت.
حديث باقري در هر قطري از اقطار منتشر گشت، تا به جائي كه جابر جُعْفي كه از موثّقين راويان و أعاظم ناقلين أحاديث ميباشد، تنها از او هفتاد هزار حديث نقل نموده است. جابر از حاملين علوم اهل البيت بوده است. وَ عِلْمُهُمْ صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَيَحْتَمِلُهُ إلاَّ نَبِيٌّ أوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أوْ مُومِنٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ لِلاْءيمَانِ[114] همان طور كه در نصّ حديث وارد شده است.
در حديثي كه از جابر روايت است وي گويد: عِنْدِي خَمْسُونَ ألْفَ حَدِيثٍ، مَا حَدَّثْتُ مِنْهَا شَيْئاً. كُلُّهَا عَنِ النَّبِيِّ صلی الله علیه و آله مِنْ طَرِيقِ أهْلِ الْبَيْتِ.
«نزد من پنجاه هزار حديث موجود ميباشد كه من يكي از آنها را هم بيان ننمودهام. همة آن احاديث از پيغمبر اكرم 6 است از طريق اهل بيت.»
تنها محمد بن مسلِم از حضرت امام باقر بخصوص سي هزار حديث روايت كرده است.
بَه بَه! شما چه بزرگمرداني هستيد! چقدر ظروف علم شما صلاحيّت دارد تا آن مقادير عظيمة از علوم اهل البَيْت را در برگيرد! آن هم آن علوم صَعْب و مُستصعب را! آري اين امرِ بديعي نيست، چرا كه: النَّاسُ مَعَادِنُ[115].
در عصر حضرتش علمائي از رجال حديث به ظهور رسيدند كه يگانه تكيهگاه شيعه بر احاديث آنان نه تنها در آن زمان، بلكه در اعصار آتيه بودهاند. آنان در محضر حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام مقام والاتري را حائز بودهاند. حضرت بر ايشان نظر عطوفت و مرحمت ميفرمود، و با احترام و ملايمت و مرافقت سلوك ميفرمود. و دربارة آنها از حضرت مدائح جليلهاي صادر گرديده است، امثال جابر، ومحمد بن مسلم، و زُرارَه، و حُمْران دو پسران أعْيَن، و ابن أبي يَعْفُور، و بُرَيْدِ عِجْلي، و سُدَيْر صَيْرَفي، و أعْمَش، و أبوبَصير، و مَعْروف بن خَرَّبوذ و بسياري دگر از غير ايشان، همان طور كه شعراي پهلوان و عالي مرتبتي ظهور نمودند أمثال كُمَيت كه آثار خالدة ايشان تا امروز زينت بخش صفحات تاريخ ميباشد.
بازگشت به فهرست
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام جعفر صادق عليهالسّلام
امام جعفر صادق عليهالسّلام [116] در اثر همعصر بودن با دو دولت مروانيّه و عبَّاسيّه با اشكالات و ابتلائات و مرارتهاي شديد مواجه گشت. و از هر دو ناحيه أنواع اذيّتها و آزارها و أقسام تضييق و ضَغْط و فشار را متحمّل گرديد. چه بسيار مرَّات و كَرَّاتي وي را از دار هجرت رسول الله (مدينة طيّبه) به نزد فرعون زمانش بدون جرم و جنايتي كشاندند، غير از اين جرم كه وي صاحب خلافت و امامت حقَّه بوده است. يك بار او را با پدرش امام باقر عليهالسّلام به شام در ايّام بنيمروان بردند، و چندبار به عراق در ايّام بنيعباس كشانيدند: ايَّام بنيأعمام خودش: يكبار در عصر سَفَّاح به حِيرَه و سه بار در ايّام منصور به حِيرَه، و به كوفه، و به بغداد.
و بهترين ايّامي كه بر شيعه سپري گرديد، آن عصري بود كه در زمان آن حضرت در ميان، فَتْرَتي روي داد كه در اواخر دولت بنيمروان و اوائل دولت بنيعباس اتّفاق افتاد. چرا كه در آن فترت مروانيّين به قتال و كشتار با يكدگر، و به از دست دادن شهرها و شكستن قدرت مدائن از دستشان گرفتار بودهاند، و عباسيّين به پاك كردن شهرها از آنان گاهي، و گاه دگر به برقراري أمن از مروانيان اشتغال داشتند.
شيعه اين فرصت را مغتنم شمرد - و بهترين اوقات انسان همين فرصتها است - تا آنكه از مناهل علم و عرفان حضرت آبياري و سيراب گردد. بنابراين از هر ناحيه وجهتي براي أخذ احكام و معارف دين از وي شدِّ رَحال نموده، قافلهها در حركت آمدند.
و همان طور كه كتب شيعه بدان گواه است در هر علمي و فنّي از آن حضرت روايت حديث شده است، و تنها گروه شيعه اقتصار بر روايت از او ننمودهاند، بلكه ساير فرق نيز روايت حديث از وي نمودهاند به طوري كه كتب حديث و رجال از شيعه و غيرهم از اين حقيقت پرده ميگشايد.
ابن عُقْدَه، و شيخ طوسي - طاب ثراه - در كتاب «رجال» خود، و محقّق ؛ در «مُعْتَبَر» و غيرايشان جميع راويان از حضرت را چه از شيعه و چه از غير شيعه چهارهزار نفر إحصاء نمودهاند.
أكثر اصول أربعمأة از آنحضرت روايت شده است. اين اصول، اساس و بنيان كتب أربعة حديث شيعه هستند: «كافي» از ثقة الإسلام كُلَيْني[117]، و «مَنْ لاَ يَحْضُرُهُ الْفَقِيهُ» از شيخ صدوق[118]، و «تهذيب» و «اسْتِبْصار» از شيخ الطَّائفة طوسي[119] طَيَّبَ اللهُ مَرَاقِدَهُمْ.
رسالت و اداء وظيفة شيعه در أثناء اين فَترت انتشار حديث بوده است. شيعه در اين عَصر به وَلاء اهل البيت: سخن بلند كرد، وتعدادشان در نواحي مختلفه بر صدها هزار تن بالا زد.
و چون دعائم و پايههاي حكومت و سلطنت منصور، استوار گرديد و كثرت شيعيان را در آفاق بدانست و إعلان و تجاهرشان را به ولاء آلمحمد - عليه و عليهم السلام - ادراك كرد، بر مصدر و منشأ معارف و علومشان و امام عصرشان - امام صادق عليهالسّلام - تنگ گرفت. چون به خوبي فهميده بود كه: تمام شيعيان را با وجود كثرتشان و انتشارشان در بلاد و نواحي نميتواند ريشه كن كند، لهذا اراده كرد تا ريشه را قطع كند كه در اثر آن شاخه خشك ميگردد. چه بسيار اوقاتي او را به عراق آورد و در برابر خود واقف ساخت، و بدين كار ميخواست از منزلتش در ميان مردم بكاهد. و چه بسيار اوقاتي او را با كلماتي مخاطب ساخت كه قلم از نگاشتنش قاصر است.
منصور بدين افعال شنيعه و اذيَّتها و مكاره و مواقفي كه عرش از عظمت آن ميلرزد اكتفا ننمود، بلكه توسّط عاملش در مدينه به وي سمّ خورانيد. و عليهذا حضرتش - روحي فداه - با سمّ منصور رحلت كرد.[120]
منصور در أعمال فظيع خود به جراحات و ضربات بر سيّد علوييّن - امام صادق - بس ننمود تا آنكه تيغ برندة خويشتن را بر جميع علويّين نهاد، و زمين را از خونهاي طاهرة هاشميّين رنگين نمود. و اكثر فجايع در بغداد در هلاك نمودن آن گروه جوانمرد (فِتْيَة فَتِيَّه) بود.
شيعه از منصور ترسيدند، و در خانههايشان منعزل و مختفي گشتند، و از خشيت و دهشت شمشير قاطع و بُرَّان عذاب او در زير پردة تَقِيَّه پنهان و متستّر گشتند. آيا تو چنان ميبيني منصور را كه پس از آن جرأت و جسارت بر سيّدشان و امامشان، پس از آنكه وي را از صفحه برداشت، اينك از كشتن يك نفر علوي دست بازدارد، و يا يك نفر شيعي را مورد عفو و گذشت خود قرار دهد؟!
بازگشت به فهرست
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام كاظم عليهالسّلام
حضرت امام موسي كاظم عليهالسّلام [121] ايَّام امامتش را[122] در ميان دو زندان سپري نمود: زندان خانهاش كه بعيد از تماس با مردم از خوف بنيعباس بود، و زندان بنيعباس كه شديدالظُّلم و الظُّلمة بوده است.
اين محدوديّت و تنگنائي تا به جائي رسيده است كه چون راوي حديث بخواهد روايتي را به او نسبت و استناد دهد با نام صريح او نميتوانسته است إسناد دهد، بلكه گاهي به كنية او مثل ابوابراهيم، و ابوالحسن و گاهي با ألقاب او مثل عَبْدِ صَالِح، و يا عَالِم و أمثالها إسناد ميداده است. و گاهي با اشاره مثل گفتار راوي: عَنِ الرَّجُلِ «از آن مرد» به علّت آنكه چون تقيّه در ايّام حضرت شديد بوده است، نام مبارك حضرت بسيار اندك در حديث به ميان آمده است، و به علّت آنكه تضييق بر آنحضرت از معاصرينش از عبّاسيّين همچون منصور، و مهدي، و هادي بسيار بوده است.
و هنوز هارون الرّشيد بر تخت سلطنت استقرار نيافته بود كه او را در زندانهاي داراي طبقه ميخكوب نمود. آنحضرت - كه سلام خدا بر او باد - مدّت چهارده سال را بدين منوال سپري كرد كه گاهي او را به زندان ميبردند، و گاهي از آن آزاد مينمودند. و اين مدّت، تمام زماني ميباشد كه وي با امارت هارون الرّشيد در حيات بوده است.
و با اين گونه أعمال سخت و قساوت آميز، علويّين را ترسانيدند، و شيعه را به دهشت افكندند. مدّ نظر و چشم اميد جميع شيعيان به امامشان در زندان بود، وليكن آنحضرت أبداً راه نجاتي براي طالبيّين، و راه چاره و خلاصي براي شيعيانْ درستتر از اين نيافت كه در برابر حكم عباسيّين پرقساوت و سنگين دل، خود را يله و رها سازد و در مقام دفاع بر نيايد. امَّا هارون الرّشيد بدين جنايات و جرائم وارد بر امام عليهالسّلام اكتفا ننمود تا اينكه در زماني كه او در محبس سِنْديِ بْنِ شاهك زنداني بود، وي با دسيسة خورانيدن سمّ آخرين ضربة خود را زد، و لهذا آنحضرت - روحي فداه - در زندان، كشتة جور و اعتساف گرديد.
هارون نمكي را بر جراحت پاشيد و آن اين بود كه: به احدي از شيعيان و مُواليان او إذن تشييع نداد، بلكه امر كرد تا حمّالها بدن او را از محبس برداشته و بر روي جسر بغداد گذاردند، و بر قُرْحَه و دمل نارس، آخرين نشترش را با اين ندا فرو برد كه: هَذَا إمَامُ الرَّافِضَةِ. «اين است بدن امام رافضيان!»
اين اعمال از عباسيّين شعلة آتش غضبشان را فرو نمينشانَد، و از شأن و منزلت امام نميكاهد، بلكه فقط و فقط از قساوتشان در ساعت انتقام كشف ميكند، و از فراموشيشان سياست اقليّتهاي مذهبي را، و غفلتشان از مشحون شدن دلها از حِقْد و غَيْظي بر آنها كه در كمون خود پنهان ميدارد پرده برميدارد.
آري آتش با يك چوبة كبريت، و با يك جرقّة فندك و چخماق درميگيرد. آتش خاموش نبود وليكن گلهاي آتش در زير خاكستر بود. از همة اينها كه بگذريم امام عليهالسّلام در نزد آنان گناه نداشته است، جز آنكه وي صاحب حقيقي مقام امامت ميباشد.
و از آنجائي كه سليمان بن جعفر عموي هارون نگريست آنچه را كه سِنْدي با جنازة امام انجام داد، امر كرد تا جنازه را از دست پاسبانان داروغه گرفتند، و درجانب غربي از شطّ نهادند و منادي خود را امر كرد تا مردم را براي حضور جنازهو تشييع آن فراخواند. أكثر شيعة بغداد در آن جانب سكونت داشتند و محلّة كَرْخ باهمة وسعتش فقط منزلگاه شيعه بود، و امر كرد تا منادي او مردم را به حضوردر تشييع جنازة آنحضرت دعوت كند. پس مردم از هر جهت شتافتند، و جنازه را بر دوشهايشان تشييع كرده، تا به تربت طاهرهاش در مقابر قريش به خاك سپردند.
دلهاي شيعيان از خشم و غضب بر اين فعل شنيع هارون همچون ديگ ميجوشيد. و اگر اين فعل سليمان نبود، نزديك بود انقلابي درگيرد، و از روي قهر و جبر از شرطه و نگهبانان مأخوذ دارند، مگر آنكه هارون الرّشيد مطمئن است كه با وجود فِشار و شدّتش بر شيعه، آنان جهش و پرشي ندارند و اگر چه مقدار ضرب و فشار بر شيعيان فزوني گيرد.
و شايد انتباه سليمان بدين خطر وي را وادار نمود تا آن كار را انجام دهد. سليمان با سر و پاي برهنه دنبال جنازة امام به راه افتاد. چرا كه در اين عمل موجبخنكي و تازگي غِلّ و فرو نشاندن شعلة آتش، و فروكش كردن نائرهاي بود كه نگراني از اشتعال آن ميرفت. و يا آنكه رشيد پس از آنكه با كشتن امام به مقـصدومـقصود خود رسيد، سرّاً به سليمان اشاره كرده باشد كه اين گونه عمل كند.
و ممكن است اين طرز رفتار سليمان به جهت غيرتي بوده باشد كه بر پسرعمويش (حضرت امام كاظم) داشته، و از آن كردار شنيع هارون رنجيده و ملالت خاطر پيدا كرده باشد.
جمعيّت كثير شيعه در آن عصر در بغداد و غير بغداد از بلاد عراق كافي بود كه بتوانند در مقابل آنگونه فشارها و سلطهها و فرود آوردن رنجها و شكنجههاي متوالي بر ايشان بايستند و دفاع نمايند، وليكن آيا آن ضربات پيدرپي بر رئوسشان، و آن گونه ضَغْط و شدّت و رنجي كه بر ايشان وارد ميگرديد به كلي قوايشان را برده و فرسوده و بيمحتوي گرديدهاند؟ و يا آنكه تقيّه آنان را وادار مينموده است كه در برابر آن قساوت استسلام نموده، حاضر براي تحمّل فشار و شدّت شوند؟ و يا آنكه تعدادشان بدون تجهيزات و وسائل دفاعيّه بوده است؟ و يا امام به ثوره و انقلابشان رضا نميداده است، چون ميدانسته است كه به ثمر نميرسد و تا نهايت پيش نميرود؟ و يا آنكه ايشان زعيم و سياستمدار مربّي نداشتهاند كه چرخ حركتشان را به جنبش درآورد و آنان را در خطرات و ترسناكهائي براي رهائي از اين مهلكه وارد كند؟
گمان من آن است كه: خُلُوِّشان از رئيس انقلابي نهضت دهنده، تنها عامل تسليمشان در برابر آن قدرتها و خضوع در مقابل آن تعدّيات و تجاوزات بوده است. و از اينجاست كه مييابيم در عصر عبّاسيّون عِرَاقَيْن (كوفه و بصره) و حَرَمَيْن (مكّه و مدينه) و يَمَن از حكم بنيعباس سرباز زدند در ايَّام حكومت مأمون چون تودة مردم زعيمهائي از علويّين يافتند كه ايشان را در برابر وجوه بنيعباس بجهاند، و از شانههايشان خيشهاي استعباد را باز كند
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام رضا عليهالسّلام [123]
سياست إلهيّة أئمّه: با بنيعباس ايجاب نمود تا با آنان مسالمت نمايند، و بر احكام جائرة صادرة از قِبَلشان صبر نموده و دندان بر جگر نهند، براي هدف اصلي كه إذاعة حق بوده باشد. و اين امر پي نميگيرد مگر با كار كردن در حال سِرّ و پنهان بدون آنكه آن دستگاههاي جائرة جابره استشعار بدين مهم نمايند. زيرا اگر بنيعبّاس في الجمله استشعار بدين امر مينمودند أبداً رحمتي در آنان وجود نداشت كه مانع بروز آن نگردند.
و اگر آن گونه مسالمت نبود هر آينه فاتحة آنان و فاتحة شيعيان يكجا خوانده شده، يكسره شربت مرگ را مينوشيدند پيش از آنكه منزلتشان و كراماتشان از فضائل و علوم و معارف به منصّة ظهور برسد. آن فضائل و علوم و معارفي كه به ذوي البصائر هشدار داد كه: ايشانند گنجينهداران علم رسالت و اهل بيت نبوّت.
و در نتيجة آن سياست إلهيّه، و آن كرامات باهره، مُواليان اهل بيت رو به فزوني گذاردند، و به سبب آن مسالمت، قدري خونهايشان محفوظ بماند همانطور كه نفوس شيعيانشان به قدر امكان محفوظ بماند.
بساط تشيّع در شهرها گسترش پيدا نمود و جمعي بسيار از طالبيّين اميد و چشمداشت نهضت داشتند، بلكه محمد بن ابراهيم از اولاد حضرت امام حسن مجتبي عليهالسّلام در كوفه انقلاب نمود، و دائرة امرش قوّت يافت و نيرومند شد تا به جائي كه در بصره و مكّه نيز داعيان او دعوت داشتند. و ابراهيم بن موسي بن جعفر عليهماالسّلام در يمن نهضت كرد و بر جميع نقاط يمن استيلا يافت. و حسين بن حسن أفْطَس در مكّه قيام كرد، و پس از مرگ محمد بن ابراهيم و مرگ داعيهشان أبُوالسَّرايا در كوفه، حسين افْطَس با محمد بن جعفر الصّادق عليهالسّلام بيعت كرد، و او را اميرالمومنين نام نهاد. بلكه در هيچ قطري از أقطار جائي را نميتواني يافت مگر آنكه يك نفر مرد عَلَوي در سرش هواي نهضت و انقلاب بود، و يا آنكه مردم هواي انقلاب را در سرش ميانداختند.
از همة اينها گذشته، ريشههاي تشيّع به قدري امتداد يافت تا به جائي كه به دربار سلطنتي رسيد. فَضْل بن سَهْل ذُوالرِّياسَتَيْن وزير مأمون شيعي بود، و طاهر بن حسين خُزاعي قائد مأمون (فرماندة كلِّ قوا) كه بغداد را براي مأمون فتح كرد و برادرش را كشت شيعي بود، و بسياري دگر جز اين دو تن كه برشمرديم شيعي بودهاند، و تشيّع اين دو نفر تا حدّي بوده است كه مأمون از عاقبت امرشان در وحشت افتاد. فَضْل را كشت، و طاهر را استاندار هرات نمود. و سپس همين كار را با اولاد طاهر انجام داد. ايشان بعد از مقام قيادت (فرماندهي لشگر) امارت هرات را داشتهاند. و به طوري كه ابنأثير در حوادث سنة 250 در ج عليه السّلام ص 40 از تاريخش ذكر مينمايد سلسلة طاهريان همگي شيعه بودهاند.
ابنأثير در جنگ واقع ميان سليمان بن عبدالله طاهِري با حسن بن زَيْد كه در طبرستان نهضت كرده بود، و مأمون سليمان را براي قتال با وي گسيل داشته بود ميگويد: تَأثَّمَ سُلَيْمَانُ مِنْ قِتَالِهِ لِشِدَّتِهِ فِي التَّشَيُّع. «چون سليمان در تشيّع، شديد بود لهذا جنگ با او را گناه شمرد و از جنگ دست برداشت.»
باري، شأن و مقام طاهر به پايهاي رسيد كه وي در بغداد حَرَمي داشت تا كسي كه در آن وارد شود در أمان بوده باشد. و به پايهاي كه چون دِعْبِل خُزاعي مأمون را در پيآمد فتحي كه نصيب طاهر شده بود مخاطب ساخت، اين بيت را در جملة قصيدهاش آورد:
إنِّي مِنَ الْقَوْمِ الَّذِينَ سُيُوفُهُمْ قَتَلَتْ أخَاكَ وَ شَرَّفَتْكَ بِمَقْعَدِ
«حقّاً من از آن گروهي ميباشم كه شمشيرهايشان برادرت را كشت، و تشريف مجلس امارت را براي تو مهيّا و آماده نمود!»
چگونه مأمون از طاهر نترسد؟!
مأمون از رجال دَهاء و سياست است. چون نگريست كه تشيّع در آفاق انتشار پيدا كرده است و علويّين يكي پس از ديگري در اطراف بلاد، قيام وانقلاب دارند و تشيّع در دربار خودش نيز سريان پيدا نموده است، از عاقبت اين منزلت عَلَويِّه بر سلطنت خود بهراسيد، و بنابراين در انديشهاش آمد تا براي فرونشاندن و خاموش كردن اين قيامها كه از بعضي علويّين صورت ميگيرد و در نفوس علويّين دگر نيز كامِن و پنهان ميباشد، مكري و چارهاي انديشد.
حضرت امام علي بن موسي الرّضا عليهماالسّلام در آن عصر، امام شيعه و سيِّد آل أبوطالب بود. قاصدي به سوي وي فرستاد و او را به نزد خود طلبيد، و چنين وانمود كرد كه: او اراده دارد تا از تخت امارت و حكومت فرود آيد. و در اين سفر ميان مدينه و مَرْو خراسان، اختيار تعيين طريق، و درنگ و اقامت در بلاد و شهرها، و أيضاً مواقع حركت و كوچ را به آن حضرت واگذار كرد.
حضرت از راه بصره، و از آنجا به اهواز، و سپس از نيشابور، وارد خراسان شدند، و مدّت سفر در بين راه چند ماه به طول انجاميد به طوري كه در ميان اين مسافرت از آنحضرت كرامات دالّة بر امامتش ظهور ميكرد، و برخي از آثار آن كرامتها تا امروز نيز برقرار و برجا ميباشد.
چون حضرت در خراسان وارد گرديد و مأمون با او همنشين شد، مأمون به امام اظهار كرد كه: او ميخواهد از خلافت تنازل نمايد، چون امام را دريافته است كه به جهت فضائلي كه دارند، سزاوارتر به مسند خلافت ميباشند. امام در پاسخش روي اين زمينه گفت:
إنْ كَانَتِ الْخِلاَفَةُ حَقّاً لَكَ مِنَ اللهِ فَلَيْسَ لَكَ أنْ تَخْلَعَهَا عَنْكَ وَ تُوَلِّيَهَا غَيْرَكَ! وَ إنْ لَمْتَكُنْ لَكَ فَكَيْفَ تَهَبُ مَا لَيْسَ لَكَ؟!
«اگر خلافت حقِّي الهي است براي تو، بنابراين چنان تواني نداري تا آن را از خود بيرون كني و به غير خودت بسپاري! و اگر حقّ الهي تو نميباشد پس چگونه ميبخشي چيزي را كه مال تو نيست؟!»
مأمون گفت: إذَنْ تَقْبَلُ وِلاَيَةَ الْعَهْدِ!
«در اين صورت قبول مينمائي ولايت عهد خلافت را!»
فَأبَي عَلَيْهِ الاْءمَامُ ] عَلَيْهِ السَّلاَمُ [ أشَدَّ الاْءبَاءِ.
«آن حضرت با شديدترين وجهي و أكيدترين بياني، از قبول ولايت عهد امتناع نمودند.»
مأمون به امام عليهالسّلام گفت: مَااسْتَقْدَمْنَاكَ بِاخْتِيَارِكَ! فَلاَنَعْهَدُ إلَيْكَ بِاخْتِيَارِكَ! فَوَاللهِ إنْ لَمْ تَفْعَلْ ضَرَبْتُ عُنُقَكَ!
«ما با اختيار خودت تو را بدينجا نياوردهايم، و با اختيار خودت نيز ولايت عهد را به تو نميسپاريم! و سوگند به خدا اگر ولايت عهد را قبول ننمائي تحقيقاً گردنت را ميزنم!»
امام عليهالسّلام هيچ چارهاي جز قبول نيافت، مگر آنكه با مأمون شرط نمود كه أبداً دخالت در شئون دولت نكند. و مأمون اين شرط را از وي پذيرفت و امر كرد تا مردم با امام رضا عليهالسّلام به ولايت عهد بيعت كنند، و سِكّه به اسم او ضرب نمود، و مراسم دلپذير و دلانگيزي را إجراء نمود. شعراء براي تهنيت از بلاد و نواحي وفود ميكردند، و مأمون نيز عطاياي جزيل به ايشان ميداد، و براي تمام شهرها مكتوب كرد كه: از مردم براي ولايت عهد امام رضا عليهالسّلام بيعت بگيرند.[124]
مأمون با اين تدبير ولايت عهد براي امام رضا عليهالسّلام پيروز گرديد. به واسطة اين عمل نفوس شيعه آرام گرفت و در خود اين اميد و آرزو را ميپروراند كه: امر ولايت بهزودي (پس از مرگ مأمون) به وليّ امر و امام امَّت بازگشت خواهد كرد. و فريادها و هيجانهاي علويّين فرو نشست، و دلهاي مُواليانشان از قائدين و وزراء (فرماندهان لشگرها و وزيران) آرام گرفت مگر اهل رأي و سياست كه براي آنان اين خدعة مرموز، نگراني ميآفريد.
امام رضا عليهالسّلام مأمون را از نظريّة كيدآفرين و فتنهخيزش بدين بيعت خبر داد. مأمون به خشم آمد و گفت: مَازِلْتَ تُقَابِلُنِي بِمَا أكْرَهُ. «پيوسته تو موجب آزار و رنجش مرا فراهم ميكني!»
بر مرد باهوش و زيرك از ارباب سياست آن نقشة كيدآفرين و مكرآگين در آن روز پنهان نيست، تا چه رسد به امام رضا؟! اما عامّة مردم از حقيقت آن تدبير ومكر بياطّلاع هستند، و چون فوران انقلاب و ثورة آنان فروكش كند، مرد زعيم منتقم و نهضت دهنده، با چه كسي قيام نمايد؟!
بالجمله چون خبر ولايت عهد امام رضا عليهالسّلام به عباسيّين در بغداد رسيد، از كار مأمون رنجيده شدند چون از نتيجه و مقصد واقعي مأمون مطّلع نبودند. لهذا به جهت خلع بيعت با او، و بيعت با عمويش: ابراهيم بن مهدي كه به نوازندگي و غناء شهرت بسزائي داشت اجتماع نمودند.
هنگامي كه مأمون با كيد و مكر و خورانيدن سمّ به امام رضا عليهالسّلام به مراد خويشتن فائق آمد، به بني عبّاس در بغداد نوشت: إنَّ الَّذِي أنْكَرْتُمُوهُ مِنْ أمْرِ عَلِيِّ بْنِ موسَي قَدْ زَالَ وَ إنَّ الرَّجُلَ قَدْ مَاتَ. «آنچه را كه شما از امر ولايتعهد علي بن موسي ناپسند ميدانستيد از ميان برداشته شد، و آن مرد بمرد!»[125]
دأب و عادت مأمون اين بود كه علما را حاضر ميكرد تا با امام رضا عليهالسّلام مناظره كنند، و به همين گونه نيز با فرزندش امام جواد عليهالسّلام عمل مينمود. و بدين كار به مردم وانمود ميكرد كه ميخواهد مراتب فضل آن دو را نشان دهد. وَلَكِنَّهُ يَدُسُّ السَّمَّ فِي الْعَسَلِ. «وليكن او با اين عمل سمِّ جانكاه را در ميان عسل شيرين مرموزانه پنهان ميكرد.» چون منظور او از اين مجالس مناظرات آن بود كه: گرچه مرتبة واحدهاي هم اتّفاق بيفتد، براي آن امامان لغزشي در گفتار پيدا گردد، و در جواب مسألهاي فرومانند، به اميد آنكه آن را وسيلة تنزّل مقامشان از كرامت، و شكستن ارزش و قدر و قيمت آنان در برابر مردم و شيعيان قرار دهد.
و از همين راه اميدمند بود كه مردم از ولايتشان و محبّتشان رفع يد كنند، امّا برخلاف آن، مباحثات و مناظرات آن دو امام چنان بود كه موجب زيادي مرتبت و علوّ مكانتشان ميگشت، و براي جميع مردم به وضوح ميپيوست كه آن دو، مَعْدِن علم و اهل خلافت الهي هستند، و دو شاخة بلند و والائي از درخت نبوّت ميباشند.
مأمون در نظر داشت با آن مناظراتِ علما و دانشمندان، از درجه و منزلت امام كاهش دهد، و به جهت قبول ولايتعهد قدر و مرتبتش را تنزّل دهد، و به مردم، درست نشان دهد كه: دنيا به او بيرغبت است و اگر وي به دنيا بيرغبت بود ولايتعهد را قبول نميكرد. اما جريان امر بر خلاف پندار مأمون واقع شد. به علّت آنكه آن محاجّهها و مباحثات، آوازة علمي امام رضا را بالا برد، و صيت او همگان را گرفت و مردم پيوسته سر ميكشيدند و در انتظار روزي به سر ميبردند كه در آن روز كليدهاي امور ولايت به دست او سپرده گردد.
مأمون در آن تدبير سابق كه آرام كردن و فرونشاندن ثوره و نهضت باشد، مظفّر و پيروز آمد، امّا در تدبير لاحق كه شكستن مقام علمي و معنوي امام در نزد عامّه باشد، شكست خورده و امر را باخت و شديداً نگران شد كه امر ولايت امام رضا عليهالسّلام تنومند گردد و اكثريّت مردم، شيعيان او شوند، و بنابراين مملكت او در معرض خطر قرار گيرد. در اين صورت با حيله نمودن بر عليه او به وسيلة سمّ كه در انگور پنهان نموده بود، آن حضرت مسموماً در طوس از دنيا رخت بربست، و در همان طوس در قبّة هارون در جلوي قبرش مدفون گرديد.
قبر هارون مندرس شد، و قبر امام رضا ظاهر گرديد، و مقصد زوّارِ شيعه از اطراف شهرها و نواحي بعيده قرار گرفت.
در عصر امام رضا عليهالسّلام، شيعه نشاط و انبساطي يافتند، و به ولاء اهل بيت جهاراً سخن ميگفتند، و كلمه و شأنشان بالا گرفت، بخصوص كه خود مأمون به ولاء ايشان جهاراً و علناً ندا در ميداد.
مأمون ارباب كلام و متكلّمين را جمع مينمود، و در باب خلافت اميرالمومنين عليهالسّلام با آنها مناظره ميكرد، و حُجَج و براهين متكلّمان عامي مذهب را با شمشير برّان براهينش قطع ميكرد، وليكن پس از آنكه حضرت امام رضا عليهالسّلام را سم خورانيد و صداي جرسهاي علويّين و شيعيان خاموش شد، آن باب مناظرات را بهكلّي مسدود نمود، گويا أصلاً آن محاجّهها در صفحة تاريخ نبوده است، وآن حُجَّتها أبداً در عالم ظهور و بروزي نداشته است.
بازگشت به فهرست
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام محمدتقي عليهالسّلام
در وقت شهادت حضرت امام ابوالحسن الرّضا عليهالسّلام حضرت امام جواد محمدتقي عليهالسّلام هفت ساله بودهاند.[126] شيعيان در آن هنگام براي آشاميدن آب زلال و گواراي علوم و عرفان او به سوي او از هر جانب شتافتند، به همان طريق كه از پدرانش بهرهمند ميشدند. و صغر سنّ آن حضرت مانع نشد از مكيدن و به نهايت سير و سيراب گرديدن از علوم عميق و پشتوانهدار و بيكران درياي علم وي. به سبب آنكه امامت الهيّه چون منابعش از خداي عَلاّم سرچشمه ميگيرد، در آن تفاوتي ميان پسر هفت ساله، و يا مرد هفتاد ساله نميباشد، و اين مسأله عيناً مانند مسألة نبوّت است. بنگريد به عيسي كه در گاهواره سخن گفت و بنگريد به يحيي كه با توان و قدرت كتاب را أخذ نمود و خداوند به او حكم را در حال صباوت عنايت كرد.
البتّه بر مأمون نه اين مقام و شأني را كه امام واجد بوده است، و نه چنين اعتقادي كه شيعه درباره او داشتهاند پوشيده نميباشد. بناءً عليهذا سياست مأمون چنان اقتضا كرد تا مكانت حضرت امام ابوجعفر جواد را بالا برد، و شأن او را عظيم به حساب آورد همان طور كه قبل از او با پدرش حضرت امام ابوالحسن الرِّضا عليهالسّلام چنان عمل نموده بود.
مأمون، حضرت امام را از مدينه طلب كرد و چنان عنايتي را به او مبذول داشتكه بني عبّاس را به قلق و اضطراب درافكند تا جائي كه ترسيدند مبادا مأمون او را وليّعهد خود گرداند به همان قسمي كه قبلاً پدرش را وليّعهد خود گردانيده بود. وليكن عبّاسيون به مقصود نهائي مأمون از آن گونه اكرام جاهل بودند و نميدانستند كه: سياست داراي ألوان و شكلهاي مختلفي ميباشد، و از براي هر زماني و عصري عملي خاصّ است، و به نوعي از ألوان آن سياست بخصوصه بايد عمل كرد.
عبّاسيّون در ملامتشان به مأمون ادامه ميدادند، و مأمون به كيدش ادامه ميداد تا آنكه او را با دخترش: اُمُّ الْفَضْل تزويج نمود. اُمّالفَضْل همان زني است كه امام جواد را با اشارة معتصم به واسطة سم به قتل رسانيد. گويا مأمون امّ الفَضْل را براي چنين روزي براي امام جواد ذخيره كرده بود.
عبّاسيون به مأمون بسيار اصرار كردند تا از تزويج او با دخترش منصرف گردد، و از نام و آوازة بلند امام رفع يد نمايد، امّا مأمون أبداً به سخنانشان اعتناء نميكرد. به او گفتند: دَعْهُ حَتَّي يَتَأدَّبَ فَإنَّهُ صَبِيٌّ! «واگذار او را تا أدب فرا گيرد! اينك او طفل است!»
مأمون علماء و فقهاء را احضار كرد تا با او مناظره كنند. از امام جواد در آن مناظرات به قدري از فضائل علمي به ظهور پيوست كه زبانهاي بنيعبّاس را از ملامت بريد، و حُجَج و براهين فقهاء و علماء را به خاك فنا سپرد. آنچه از امام جواد عليهالسّلام با يحيي بن أكْثَم به وقوع پيوسته و مناظراتي كه رخ داده است در كتب تاريخ و حديث و فضائل مسطور است، و احتجاجات آن حضرت كه قاطع حجج و براهينشان، و برَّندة زبانهاي حادّ و تند و تيز بنيعباس بوده است در أسفارْ مذكور، در حالي كه سنّ حضرت امام جواد عليهالسّلام در آن روز به ده سال بالغ نگرديده بود.
و من نميدانم چقدر بنيعباس جاهل بودهاند؟! با آنكه كيفيّت سلوك مأمون با امام رضا عليهالسّلام را ديده بودند، و از لوم و شماتتشان دربارة امام رضا به مأمون آگاه بودند، كه بالاخره مأمون در سياست و مكرش پيروز شد، و آن تأنيب و تعييب و سرزنشها به مأمون خطا در آمد، چگونه باز او را به كم عقلي و كم درايتي محكوم ميكردهاند هنگامي كه مأمون بازگشت به إعزاز و إكرام و إعظام امام ابوجعفر الجواد عليهالسّلام مينمود؟!
و من نميدانم چگونه متوجّه و متنبّه مقاصد مأمون در اعمالش نميشدهاند با وجودي كه امثال آنها درگذشته به وقوع پيوسته بود؟!
چگونه آنان از مأمون انتظار داشتند كه از مقاصد و نيّاتش در كارهائي كه انجام ميداده است، براي بنيعبّاس پرده را بردارد و منويّاتش را مكشوف سازد؟!
سياست اگر عياناً مشهود شود، موجب ميگردد تا آن كس كه دربارة او كيدي و مكري به عمل آمده است حركت كند، و از جاي خود برخيزد، و مشاعرش بيدار و متنبّه كيد شود. و چون براي خود سنگري براي مصونيّتش آماده كند، چگونه در اين فرض آن كيد ميتواند كار خود را بكند؟! (اين درست برخلاف مَمْشي' و مَنْهج سياست است. قوام سياست بر إخفاء مكر و خدعه ميباشد.)
اگر براي علويان و شيعيان منظور و مراد نهائي مأمون در إجلال و اكرام حضرت ابوجعفر الجواد عليهالسّلام ظاهر ميگشت، آنان مطيع و تسليم مأمون نميشدند، و بنابراين چيزي نميتوانست شيعيان را از قيام و نهضت و برجَستن در وجه و چهرة حكومت مأمون ميخكوب بر زمين كرده و متوقّف سازد.
حضرت امام جواد عليهالسّلام به مدينه مراجعت كردند، و در آنجا مقصد و مقصود مواليانشان بودند تا آنكه مُعْتَصِم عباسي بر منصّة حكومت در سنة 218 مستقر شد، و چون از ناسازگاري امُّالفضل با حضرت مطّلع بود، آنحضرت را با امّالفضل از مدينه طلبيد و امّالفضل را ذريعه براي نفوذ تدبير و سياستش دربارة ابوجعفر قرار داد.
معتصم مانند مأمون در سياست، مانند دو شاخة از يك بن رسته و يا هم شير و هم پستان نبوده است. و از همين جهت بود كه بسياري از بلاد از دست او بدر رفت، و ربقة طاعت را خلع كرده و در امور سياسي خود مستقل شدند. و چون مرد فَطِن و زيركي نبود لهذا گاهي بر حضرت جواد سخت ميگرفت و گاهي توسعه ميداد، گاهي زندان مينمود و گاهي آزاد ميكرد.
معتصم علما را گرد ميآورد تا با حضرت محاجّه كنند، به گمان آنكه لغزشي در گفتارش پيدا شود و او را بدان لغزش مأخوذ دارد، و يا مقامش را بدان لغزش فروكاهد. و يكبار نامههائي را بر عليه وي مزوِّرانه جعل كرد كه متضمّن دعوت مردم به بيعت خود بوده است، اما مع حُسْن الاتّفاق نتيجه و ثمرة آن تمهيد، چيزي نبود مگر إعلاء شأن و اظهار كرامت و فضل آن حضرت.
و بر اين اساس پيوسته بر حِقْد و غيظ معتصم ميافزود، و طاقت نميآورد تا آن حقد و حسد را كتمان كند و وي را به محبس روانه ميساخت. و در بار آخرين كه او را زندان نمود، از زندان بيرون نياورد تا تدبير كشتن او را نمود. بدين قسم كه به زوجهاش دختر مأمون سمِّي فرستاد و از او درخواست كرد تا آن را به امام بدهد. امّالفَضْل دعوت معتصم را اجابت كرد، و حضرت با سمِّ معتصم از دنيا رفت.
امّ الفَضْل چون اثر سمّ را در بدن آن حضرت ديد، وي را در خانه فريداً غريباً تنها و يله گذارد تا حضرت جان داد. معتصم نيرنگ نموده بود كه شيعيان از امام جواد تشييع نكنند. امّا برعكس تمام شيعيان شمشيرهايشان را بر دوش گرفته، همگي براي تشييع مجتمع شدند در حالي كه با يكدگر تا سرحدّ مرگ پيمان بسته بودند و جنازه را از منزل (خانه زندان) براي دفن به سوي مقابر قريش بردند.
و از مثل اين حادثه ميتوان كثرت شيعه را در آن روز در بغداد، و قوّت و قدرتشان را در مخاصمه و مدافعه دريافت. و از بسياري و كثرت راويان شيعه ميتوان به كثرت علومشان پيبرد، و از بسياري احتجاجات و جدال بالاخص در باب امامت ميتوان به قوّت أدلّه و براهينشان، و به قدرت و قوّت مدافعه از مذهب و اتّضاح امرشان مطّلع گرديد.
بازگشت به فهرست
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام علي النقي عليهالسّلام [127]
حضرت امام محمدتقي عليهالسّلام از دنيا رحلت نمودند در زماني كه حضرت امام عليّ النّقيّ الهادي كودكي شش ساله و يا هشت ساله بودند، همان طور كه امامت به پدرشان در سنّ هفت سالگي داده شد.
آن حضرت ملجأ و مرجع و پناه و آبشخوار واردين علم، و مرتع خَصْب راودين دانش و عرفان شيعه بودهاند. جميع شيعيان از مَشْرَعَة علمش سيراب، و از مرتع تازه و دلافزاي ربيع دانش و معرفتش سير ميگرديدهاند همان طوري كه با پدران نوراني و روشن ضمير او رفتار مينمودهاند.
و اين امري است كه اذهان و افكار را به تأمّل واميدارد و انظار و بصائر را متوجّه و ملتفت ميسازد.
آيا امكان دارد پسري كه سنَّش اين مقدار است در ميان مردم بوده باشد و قرائت و كتابت را به طوري كه مُشاهَد و مشهود ميباشد خوب بداند، وليكن أبداً معرفتي يا علمي را دارا نباشد؟!
اگر آن طور است، پس چگونه وي جامع علوم است؟! و مسألهاي از وي سوال نميشود مگر آنكه جوابش فوراً در نزد او حاضر است؟! و چگونه در بيان مسألهاي ابتدا به سخن نميكند مگر آنكه در اظهارات و پديدههاي از مكنوناتش عقول را متحيّر مينمايد؟!
آيا اين حقايق در غير كساني كه خداوند ايشان را به علم و عرفان مُلْهَم گردانيده است تصوّر دارد؟!
اگر آنان بر غير سبيل علوم مُلْهمة الهيّه بودهاند، معني نداشت مشايخ علم و فضل در برابر ايشان خاضع و تسليم شوند، و از آنها بهطور أخذ هر مأمومي از امامش أخذ علوم و حقايق نمايند، و در آنها ببينند و بنگرند كه: آنان حجّت خدا و معصوم از هر رجس و پليدي بوده، و عالِم به جميع أشياء و مسائل ميباشند.
و اگر آن امامان چنين نبودند، يعني طبق رويت و مشاهدة آن شيوخ و علماء نميگشتند، حوادث و امتحانات و احتجاجاتي كه پيوسته رخ ميداد آن گونه رأي و عقيده را دربارة ايشان تكذيب مينمود.
حضرت امام علي الهادي عليهالسّلام در مدينه باقي ماندند، و شيعيان براي تفقّه در دين، و اغتنام از محاسن أخلاقشان از هر جهت و ناحيه به سويشان كوچ مينمودند تا سنة 236. و در آن عصر زمام امور و حكم به دست متوكّل بود، و وي با علي و اهل بيت علي: بغض شديدي داشت، مضافاً به آنكه وي را نديماني إحاطه كرده بودند كه همة ايشان به نَصْب و عداوتِ علي عليهالسّلام مشهور و معروف بودهاند. از ايشان هستند علي بن جَهم شاعر شامي كه از بنيشامَه است، و عمرو بن فرُّخ رَخْجي، و أبوالسِّمط از اولاد مروان بن أبيحَفْصة از مواليان بنياميّه، و عبدالله بن محمد بن داود هاشمي معروف به ابناُتْرُجَه.
كار و منهاج اين ندماء و اطرافيان اين بود كه متوكّل را از علويّين ميترسانيدند، و به او اشاره مينمودند تا ايشان را دور كند، و از آنان إعراض نمايد و إسائه كند. از اين گذشته او را تحسين مينمودند تا به آبائشان كه مردم عقيدهمند به علوّ منزلت و مرتبتشان در دين بودند، با سخن ناهنجار و زشت و قبيح مواجهه كند. باري، دست از متوكّل برنداشتند و پيوسته بر اين امور به او اصرار و إبرام مينمودند تا ظهور پيدا نمود از وي آن داستان معروف و مشهوري كه جگرها را آتش ميزند:
ابن اثير در حوادث سنة 236 در ج 7 ص 18، و ابن جرير در ج 11 ص 44 و صاحب «فَواتُ الْوَفَيات» در ج 1 ص 133 ذكر نمودهاند آن فعلي را كه متوكّل با قبر حسين عليهالسّلام انجام داد. قبر را منهدم كرد و بر روي آن كِشت و زراعت نمود و تخم پاشيد، و آب داد، و مردم را منع كرد از زيارتش - الي غيرذلك از آنچه كه از وي بهظهور رسيد.
صاحب كتاب «فَواتُ الْوَفَيات» كه خود به ناصبي بودن معروف ميباشد، ميگويد: مسلمين از اين فعل متوكّل متألّم گشتند. اهل بغداد بر ديوارهاي آن شتم و سبِّ او را نگاشتند، و دِعْبِل خُزاعي و ديگران او را در شعر خود هجو نمودند. و در اين باره ابنسِكِّيت ميگويد، و برخي گفتهاند از بَسَّامي ميباشد:
تَاللهِ إنْ كَانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ أتَتْ قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهَا مَظْلُوماً 1
فَلَقَدْ أتَتْهُ بَنُوأبِيِه بِمِثْلِهِ فَغَدَا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدُوماً 2
أسَفُوا عَلَي أنْ لاَيَكُونُوا شَارَكُوا فِي قَتْلِهِ فَتَتَبَّعُوهُ رَمِيماً 3
1- «سوگند به خداوند اگر بني اميّه متصدّي كشتن پسردختر پيغمبرشان از روي ظلم و عدوان گشتند؛
2- پس تحقيقاً پسران پدرش همان كشتار را با او انجام دادند. و سوگند به جانت كه قبرش را مهدوم و خراب نمودند.
3- تأسُّف داشتند كه چرا در كشتن او با بنياميّه مشاركت نداشتند، اينك آمدند و به استخوانهاي پوسيدة او در ميان قبر جنايت كردند.»
متوكّل در إسائه به اهل بيت و أوليائشان بدانچه بر سر قبر امام حسين عليهالسّلام آورد بس نكرد بلكه در تعقيب و اسائة به هر فردي كه يا در نَسَب و يا در مذهبْ علوي بود از هيچ كوششي دريغ ننمود.
حضرت امام أبوالحسن الهادي عليهالسّلام را از مدينه به سامرّاء در سنة 236 وارد كرد، و وي را در سامرّاء نزد خود نگاه داشت، و در إسائه به انواع زشتيها و بديها چنان مواظب و متعهّد بود كه به حضرتش برساند همان طور كه شخص محبّ براي حبيبش مواظب و متعهّد است كه از انواع تحف و هدايا و أشياء طريفه و نيكو براي او ببرد.
و چون أعداء آل محمد درجه و ميزان عداوت و انحراف متوكّل را از اهل بيت يافته بودند، آن را وسيله و ذريعه براي إسائه به حضرت امام عليّ النّقيّ الهادي عليهالسّلام كرده، از حضرت نزد او سعايت مينمودند و به وي خبر دادند كه: در منزلش سلاح جنگ و نامهها و مراسلاتي از شيعيان او وجود دارد. متوكّل در شبي افرادي را مأمور نمود تا به طور ناگهاني بر خانة وي هجوم آورند. آن كسان حضرت را در اطاقي تنها يافتند كه بر تن قبائي از مو، و بر سرش سربندي پيچيده است از پشم، و در بساط آن اطاق أبداً چيزي يافت نميشود مگر رَمْل و حَصَي (ماسة بادي و ريگ) و با توجّه به سوي پروردگارش به آياتي از قرآن مجيد در وعد و وعيد ترنّم مينمايد. او را با همان حال مأخوذ داشتند و به سوي متوكّل بردند.[128]
و اين اوّلين بار از سعايت و از هجوم بر خانة حضرت از جانب متوكّل نبوده است. هر زماني كه آن نديمان نواصِب وي را إغراء به بعضي از اتّهامات نسبت به حضرت ميكردهاند، بغض و عداوتش براي اجابت سعايت آنان به راحتي و سبكي برميخاست، و اين عمل را تكرار ميكرد و اگر چه كذب گفتارشان مشهود ميگرديد.
متوكّل بر آن اذيّتها و آزارها و آن اسائة أدبها به حضرت امام ابوالحسن اصرار ميورزيد بدون اندك رحمتي و يا اندك ملايمتي كه در آن روزنة صلحي پديدار باشد، تا اينكه پسرش مُنْتَصِر به واسطة مشاهدة جسارتي كه او و فتح بن خاقان وزيرش و همنشينانش به كرامت مرتضي علي عليهالسّلام نموده و استخفاف به حرمتش كرده بودند، انتقاماً لاميرالمومنين وي را بكشت.
و حضرت هادي عليهالسّلام پيوسته در سامرّاء اقامت داشت تا در سنة 254 با سمّ مُعْتَزّ عباسي مسموم، و ديده از جهان بربست. مدّت اقامتش در سامرّاء 18 سال به طول انجاميد كه دائماً غصّهها و جرعههاي آلام و رنجها را يكي پس از ديگري از بنيعبّاس از سلطاني به سلطاني مينوشيد. و در اكثريّت زمان و ايَّامش زنداني خانه و محبوس بيت خويشتن بود. شيعيان وي به او دسترسي نداشتند مگر به طو سرزده و پنهان از انظار با وجود كثرت شيعه در آن عهد و زمان، و با وجود كثرت نيازمنديشان به ديدار امام و أخذ معالم دين از او.
و غالب استفادههاي شيعيان از او به توسّط چند رجل معدودي بوده است كه از قائمين به امر او و وسائط ميان او و مردم بودهاند. آن رجال نزد وي رفت و آمد داشتند، و چه بسا ايشان شيعيان را در شهرهايشان ديدار و ملاقات ميكردهاند.
در اين عصر آوازة تشيّع بلند بود. علماي اين عصر با يكديگر مناظره و مناضله داشتهاند، و در هرگونه علمي از علوم تصانيف و تأليف فراوان گشت، و بالاخصّ در علم كلام و علم اخلاق گسترش يافت.
بازگشت به فهرست
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام حسن عسكري عليهالسّلام [129]
در زماني كه متوكّل حضرت امام هادي عليهالسّلام را از مدينه طلبيد، حضرت امام حسن عسكري عليهالسّلام هم همراه پدر بودند. و هميشه آنحضرت با پدرشان در سامرّاء بودند تا وقتي كه پدر به رفيق أعلي واصل شد.
آنگاه حضرت در اين مدّت كوتاه عمرشان پس از اين در سامرّاء با زندگي توأم با مرارت و أذيّت گذراندند، و با پدرشان در تحمّل مصيبتها شريك بودند. و پس از ارتحال پدرشان منفرداً تحمّل بديها و زشتيهاي بنيعباس را مينمودند. حال و رفتار عبّاسيّون با وي، از إسائه، و چشم پوشي از مقامات، و تضييق بر او و زندان، مثل حال و رفتارشان با پدرش بوده است بدون اندك فُسْحَتي و إرفاقي كه به او برسد.
شيعيان در عصر او حالشان به مثابه حالشان با پدرش بوده است. و شهر قم در عهد او و در عهد پدرش از زمان پيش، عاصمة بزرگي از عَواصِم و محلهاي علم شيعه بوده است. در بلدة قم به مقداري كه از شمارش و حساب بيرون ميباشد راويان شيعه، و به مقدار بسياري از مولّفين در علم حديث و در ساير فنون علم مجتمع بودهاند.
و در سامرّاء و اطراف مجاور سامرّاء به قدري شيعه زياد بوده است كه به مقدار معتنابهي بالغ ميگرديده است. و در بلدة بغداد خلق كثيري شيعه بودهاند. شهر مَدائن در آن عصر معمور و آباد بوده است و تشيّع در آن داراي قِدْحِ مُعَلَّي[130] بوده است، و پيوسته مواصلات ميان شيعيان آنجا و ميان امام، متوالي و مُرَتَّب بوده است، و شايد سلمان فارسي اوّلين واضع حَجَر تشيّع در آنجا بوده است، و روي آن حَجَر بوده است كه حُذَيْفَة بن يَمان بناي تشيّع كرده است.
و اما از كوفة آن عصر چيزي مپرس. كوفه در آن عصر، و ما قبل از آن، و ما بعد ا آن از بزرگترين شهرهاي تشيّع محسوب ميگرديده است....
باري، پيوسته حال بني عباس با امامعسكري عليهالسّلام بر همان منوال خشونت بود تا آنكه مُعْتمِد عباسي او را با سمّ پنهاني شهيد كرد. و شيعه نيز بر همان منوال بودند تا حضرت امام عليهالسّلام از دنيا رحلت نمود.
بازگشت به فهرست
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام زمان: حجّة بن الحسن عليهالسّلام
ميلاد آن حضرت در روز جمعه نيمة شهر شعبان در سنة 255[131] بوده است. و حضرت امام حسن عليهالسّلام براي حفظ و نگهداري او نگران بودند و پيوسته او را در نزد خود نگه ميداشتند و به احدي اجازة ملاقات و مشاهدة او را نميدادند. بنابراين در ايّام پدرش وي را ديدار ننمودند مگر گروه قليلي از شيعيان.
و چگونه براي حضرت امام حسن محافظت او مهم نباشد با وجودي كه او آخرين ايشان ميباشد؟! و به واسطة اوست كه شيعه زنده ميشود وَ بِهِ يَمْلاَ اللهُ الاْرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً. و چگونه بر وي نگران نباشد با وجودي كه بنيعباس همگي در انتظار ولادتش نشسته بودند تا كار او را تمام كنند.
عليهذا غيبت صغراي وي از روز ولادت اوست، و در اين مطلب حتّي دو نفر از شيعيان با هم اختلاف ندارند. و برخي از اهل سنَّت بدين امر اشاره نمودهاند همچون ابن صبَّاغ مالكي در كتاب خود: «الفُصُولُ الْمُهِمَّة» در فصل يازدهم در اواخر ترجمة احوال حضرت امام حسن عسكري عليهالسّلام.
وي ميگويد: «ابومحمد الحسن از خود فقط يك پسر به جاي گذاشت: اوست حجّت قائم منتظر براي دولت حق. و به جهت صعوبت وقت، و خوف از سلطان، و تعقيب سلطان از شيعيان، و حبسشان، و گرفتن و دستگير نمودن آنان، ميلادش را مخفي داشت و امرش را پنهان مينمود.»
و چون حضرت ابومحمد الحسن عليهالسّلام رحلت نمودند، معتمد عباسي جِدِّي بليغ براي دسترسي بر امام مهدي مبذول داشت تا به حدّي كه كنيزانش را حبس نمود و براي آنان نگهبان گماشت، از ترس آنكه مبادا يكي از آنان آبستن به فرزندي از امام باشد. امّا خداوند او را از ديدة معتمد، و از دشمنانش پنهان داشت براي روزي كه اراده دارد زمين را از لوث جور و طغيان و شرك پاك كند، و به جاي آنها عَدْل و امن و ايمان برقرار گرداند.
حضرت امام زمان پس از شهادت پدرش امام عسكري عليهماالسّلام ما بين خود و شيعيان خود، سفراء أربعه را گماشت. و ايشان عبارت بودند از:
عثمان بن سعيد عُمَري كه او همچنين از وكلاي جدَّش و پدرش بوده است.
و محمّد بن عثمان پسر او كه او همچنين از وكلاي پدرش بوده است.
و حسين بن روح نوبختي، و علي بن محمد سَمُري[132].
به اين چهار نفر فقط عنوان سفارت عطا گرديده بود، و به هر يك به ترتيب پس از موت ديگري انتقال مييافت. بنابراين به محمد بعد از پدرش، و سپس به حسين پس از محمد، و سپس به علي سَمُري پس از حسين انتقال داده شد.
پس از مرگ سَمُري كه در سنة 329 بود سفارت منقطع گرديد. مسكن همگي آنان بغداد بود، و مواضع قبورشان نيز بغداد ميباشد، و امروزه معروف و مزار شيعيان است.
اين سفيران واسطة ميان شيعه و امام بودند براي بردن مسائلشان نزد امام، و گرفتن پاسخ از او با امضاء و توقيع خاص آن حضرت به سوي آنها. و اين سفراء جميعاً أساتيد تدريس در زمان خودشان بودهاند. علوم امام غائب را به سوي واردين و طالبين علم حمل ميكردهاند. و پس از اين سفراء باب وصول به امام و أخذ احكام و مسائل و علوم از وي رأساً و مستقيماً منقطع شد و راه أخذ احكام منحصر در باب اجتهاد گرديد.
و در اين عصر غيبت صغري، براي امام عليهالسّلام وكلاي بسياري بودهاند چه در بغداد و چه غير آن، الاَّ اينكه عنوان سفارت اختصاص بدين چهار نفر افراد معروف به نوَّاب داشته است.
همچنانكه جمعي دگر ادّعاي وكالت و نيابت را از امام نمودند، و از حضرت توقيع بر تكذيبشان و بر برائت و بيزاري از ايشان صادر گرديد. [133]
در ايام غيبت صغري، تشيّع چنان مشهور و معروف بود كه مانند نوري بر فراز كوه تلالو و درخشندگي داشت، بخصوص در عراق و ايران، و شهر بغداد و شهر قُم مَهْبط طُلاَّب علم بوده است و أساتذة درس و رجال تأليف نيز در اين دو مكان بودهاند.
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر غيبت كُبْراي امام عليه السّلام
غيبت صغري با موت علي بن محمد سَمُري - رضوان الله عليه - پايان يافت در سنة329 و پس از آن غيبتكبري واقع شد. و از آن غيبت حضرت حجّت -عجّل الله فرجه - ظهور نموده و بيرون ميآيند. و فرق ميان دو غيبت آن است كه: در غيبت صغري خواصّ از مواليان امام موفّق به مشاهده و اجتماع با وي ميشدهاند، و اما در غيبت كبري كه اينك ما در آن هستيم موفّق به زيارت و ديدارش نميگردند مگر خواصّ از خواصّ.
وَفَّقَنَا اللهُ تَعَالَي لِمُشَاهَدَةِ تِلْكَ الطَّلْعَةِ الرَّشِيدَةِ وَ الْغُرَّةِ الْحَمِيدَةِ، وَ جَعَلَنَا مِنْ أنْصَارِهِ وَ أعْوَانِهِ فِي غَيْبَتِهِ وَ عِنْدَ ظُهُورِهِ، إنَّهُ سَمِيعٌ مُجِيبٌ[134].